رسته‌ها
تمام ناتمام من...
امتیاز دهید
5 / 4.1
با 34 رای
امتیاز دهید
5 / 4.1
با 34 رای
داستان پیش رو حاصل تجربه ای است مشترک در حیطه " داستان نویسی کارگاهی " .
نتیجه همپوشانی فکری دو نویسنده که شوق همنویسی و همکاری، تفکرات ناهمگونشان را حول یک موضوع واحد با هم همراه کرده است.
امید است خواننده نیز - چه خواننده مدرن ، چه خواننده سنتی و رمانتیست - در لحظات این اثر شریک شود و همراه داستان باشد.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
20
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
sahareft
sahareft
1392/05/15

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی تمام ناتمام من...

تعداد دیدگاه‌ها:
187
[quote='sagaro']دارم کم کم به این نتیجه میرسم که برم به خلوت خودم، ازاین همه حاشیه، از این کدورت ها و لشکر من های ما نشو، خسته ام ، خسته وبریده. اینجا گاهی چای مینوشیدم درجوارکلبه ی محسن جان،ظاهرن درخت های اینجا هم محکوم به طعمه سیمان وآهنند. دلم یک دشت شقایق میخواهد بی انتها ودوپای دوان بی خستگی.[/quote]
برادرم بیا خودت ناراحت نکن،پیش میاد دیگه..من که یک سال و یک ماه اینجا عضوم خیلی چیزهارو دیدم و شنیدم ؛شما که سه سال در اینجا تشریف دارید تجربه ات از بنده خیلی زیاده ..:x
در راستای تکمیل نظر ات صمیمانه بانو سحر بزرگوار وعزیز؛تقدیم به همه دوستان..............
نقل وقول از سحر:صمیمانه از همه دوستان خواهش می کنم این بحثها را تمام کنیم
خیلی غمگینم از اینکه این صفحه آغشته به چنین حاشیه هایی شد

"دوست"
تو مرا تنها یار بودی
در این خانه تاریک و محقر
یاری بی ریا
یاری بی همتا
چگونه پشت کنم برتو؟
که نیست جز تو
آیینی پاک
پاک سیرت و صورت
سیرتت مرا اسیرخودت کرد
صورتت مرا محو تماشایت کرد
دل من به روی تو زنده است
روح من آواره است
آواره ی کوچه ی خاطرات تو
چگونه رود یادت
از این خانه دل را
که بی صدا ست
صدایش را با تو میشنود
برای تو میشنود
این خانه دلرا تنها مگذار
بیابانش مکن
تشنه محبتت است
مهرت را ارزان نمیدهد
مرا یاری نیست دراین خانه ی تاریک
دلم تاریک میشود
گامهایت را
بر من ارزانی ده
بر این دل ارزانی ده
که بی تو هیچ است
ای دوست...
:x:x:x
"محسن"...............:-)
[quote='mohammad_ebrahimian']اما چیز آزاردهنده این داستان حس به خودکشی که خیلی راحت اون رو جلوه داده و امری طبیعی به نظر می رسه.
برای دونستن پایان کار، انتظار بهتر از اینه که یک فیلم رو به جلو بزنیم و به انتهاش برسه.
....
من شیرموزم رو ذره ذره می خورم که دیرتر تموم بشه. [/quote]
محمد گرامی
ممنون که نظراتت رو رک و راحت بیان می کنی
هرکس بنا به سلیقه خودش انتظارات مخصوص به خودشو از یک اثر داره :-)
سپاس
...در یکدیگر گریسته بودیم.
در یکدیگر تمام لحظهء بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم.
فروغ
صمیمانه از همه دوستان خواهش می کنم این بحثها را تمام کنیم
خیلی غمگینم از اینکه این صفحه آغشته به چنین حاشیه هایی شد
اگر من هم در آوردن هیمه برای افروختن آن نقشی داشته ام عذر می خواهم
بپردازیم به خود کتاب
همانطور که هنوز هم بعضی دوستان لطف دارند و بدون پرداختن به دیگر مسائل راجع به داستان نظر میدهند
سپاس از همه
دارم کم کم به این نتیجه میرسم که برم به خلوت خودم، ازاین همه حاشیه، از این کدورت ها و لشکر من های ما نشو، خسته ام ، خسته وبریده. اینجا گاهی چای مینوشیدم درجوارکلبه ی محسن جان،ظاهرن درخت های اینجا هم محکوم به طعمه سیمان وآهنند. دلم یک دشت شقایق میخواهد بی انتها ودوپای دوان بی خستگی.
من نمیدونم این روزها برای کتابناک چه تفاقی افتاده؟؟؟!!!!
همه با هم سرناسازگاری گذاشتن...
بهتر نیست اگر نوشته های یکی آن هم در صفحه ی کتاب خودش ما را اذیت می کند به آن صفحه نرویم؟!!!
اگرتذکری هست در پیام خصوصی مطرح شود نه در جایی عمومی؟!
دوست عزیز،ترانه ی عزیز علی رغم اینکه شما یکی از دوستان خوب من در کتابناک هستید کاش کمی متواضعانه تر برخورد می کردید!!!
ما متاسفانه این روزها دلیل بودنمان در کتابناک را فراموش کرده ایم،آنقدر حاشیه هارا پرورانده ایم که دیگر نشانی از اصل ماجرا نیست...
دوستان عزیز، جناب پورفر و عده ای دیگر از دوستانرا از دست دادیم ،تا چه چیز به دست بیاوریم؟؟!!!
این روزها تجمعات و درگیری ها بر سر هیچ مرا به یاد خاله زنک هایی می اندازد که در کوچه سبزی پاک میکنند و مدام در حال غیبت کردن هستند...
بیاییم و رنگی تازه بر شخصیتمان بزنیم ،رنگ های قبلی پوسیده اند....
شاد و سربلند باشید...
اما چیز آزاردهنده این داستان حس به خودکشی که خیلی راحت اون رو جلوه داده و امری طبیعی به نظر می رسه.
برای دونستن پایان کار، انتظار بهتر از اینه که یک فیلم رو به جلو بزنیم و به انتهاش برسه.
....
من شیرموزم رو ذره ذره می خورم که دیرتر تموم بشه. :-)
روایت پایانی از متن کتاب:
امروز که می پرم می خواهم از قاب تو باشد. به هوای تو باشد8-)
[quote='TARANE R']
کاش نویسنده کمی حوصله به خرج میداد نه اینکه صفحات را خودش پر کند.!
یا اینکه کل کتاب را یکجا در قسمت نظرات بنویسید دیگر چه نیازیست به آپ کردن کتاب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟[/quote]
اگر چه در تئوری میشه زمان را به عقب بازگرداند ،اما در عمل برای یک چنین ترفند نا متعارفی ، انرژی مورد نیاز معادل انرژی در هم کوبنده یک کهکشان نیاز است و غیر ممکن.واسه همینه ما راحت زیر حرفها و کارهای گذشته مان می زنیم و یا در بستر زمان فراموششان می کنیم..به خصوص وقتی مدرک و سندی نباشه چون کی حالا می تونه به زمان عقب برگرده مچ ما را بگیره؟؟؟.اما در دنیای مجازی به لطف خداوند متعال این امکان وجود داره که بدون نیاز به انرژی مهیب و کلان ستاره ایی ،کمی به عقب برویم و در صفحه نظرات کتاب 34 شاهد باشیم نویسنده محترم در حالتی نارسیسیم گونه جملاتی از داستانش را چند بار به صورت زیر آورده:
(دردها را باید کنار زد،دردها را باید ورق زد باید به صفحه ی شادی ها رسید،باید برای رسیدن به صفحه ی شادی از صفحات غم عبور کرد.
من از آن ها عبور کرده ام ، من دردهای زیادی را ورق زده ام و حال میخواهم زیبایی ها را به خود بیاموزم..
آنچه را دیگران در برابر روحِ من کوتاهی کرده اند،من آن ها را به روحم
تقدیم خواهم کرد...
بد نیست به این جملات کمی بیشتر دقت کنیم.
)
نشانی:http://ketabnak.com/comment.php?dlid=49450
دوست عزیز رطب خورده منع رطب کی کند که تازه شما مخاطب را هم با لحنی انکیزاسیون گونه محکوم به دقت بیشتر کرده ای.در جایی دیگه خلاصه داستانت را هم برای شیرفهم شدن بیشتر مخاطب ارائه می کنی:
محمد پسری است که شرایط و ویژگی های زندگی اش او را به منجلابی از مشکلات سوق داده و خودِ او نیز برای رهایی از آن منجلاب هیچ کوششی نکرده و تا اعماق آن فرو رفته.
روزی مجبور به یادآوری گذشته و شرایطی که برای او پیش آمده می شود،بیشتر داستان زندگی گذشته ی او را مرور میکند و در آخر تصمیم به رهایی از آن میگیرد.
تصمیم به تغییر و شروع شدن زندگی جدید ، باشرایط جدید.
زندگی خاک گرفته و مستهلک او زیر بارش باران شسته می شود تا بتواند زندگی و شرایط جدیدی را به خود عرضه کند.
حال میشود پایان دیگری برای این داستان در نظر گرفت؟!!

و در روزی دیگر باز در حالت نارسیسیسم دوبل دوباره داریم:
دردها را باید کنار زد،دردها را باید ورق زد باید به صفحه ی شادی هارسید،باید برای رسیدن به صفحه ی شادی از صفحات غم عبور کرد.
من از آن ها عبور کرده ام ، من دردهای زیادی را ورق زده ام و حال میخواهم زیبایی ها را به خود بیاموزم..
آنچه را دیگران در برابر روحِ من کوتاهی کرده اند،من آن ها را به روحم تقدیم خواهم کرد...
خدایا تو همیشه بامن بودی و اکنون مرا یاری کن میخواهم انسان جدیدی بسازم پر از عشق و زیبایی
پس مرا یاری کن...
همچنان منتظر نظرات خوانندگان عزیز هستم

و این دور همچنان ادامه دارد.
حقیقتش اصلا مایل به حاشیه رفتن در این خصوص نیستم اما می خواستم متذکر بشم ممکنه ما حق نداشته باشیم در صفحه نظرات داستان بقیه هر حرفی بزنیم اما در صفحه نظر داستان خودمون که می تونیم.
پس:
الرطب الخورده لا منع الرطب.(اصلا عربی بلد نیستم)
ترجمه:رطب خورده منع رطب کی کند.
تفسیر:رطب خورده منع رطب کی کند.
نتیجه:رطب خورده منع رطب کی کند.;-)
....غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ...
شعر "مسافر" سهراب سپهری
تمام ناتمام من...
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک