دیوانه وار: دیوانه بازی
نویسنده:
کریستین بوبن
امتیاز دهید
داستان کتاب دیوانه وار از کودکی دخترکی آغاز و با بزرگسالی اش پایان می گیرد.دخترکی که از همان کودکی رفتار متفاوتی دارد و این تفاوت تا بزرگسالی با اوست.داستان بسیار شبیه به شعر بوده و نثر آن به قدری روان و زیبا است که انسان با خواندن آن علاوه بر لذتی که از داستان می برد،از نوشته های آن به تنهایی هم لذت می برد.
نوشته پشت کتاب دیوانه بازی:
... شما دخترها جوان هستید. دوست داشتنی، به زودی از جنگل درس خواندنها بیرون میروید و به محوطهٔ باز زندگی میرسید. در آن میرقصید، گریه میکنید. در آن همه چیز را مییابید و از دست میدهید، گاهی همزمان...
در این زندگی از همه چیز میتوان چشم پوشی _ چشم پوشیدن فریبندهترین طریقهٔ از دست دادن است _ همه چیز مگر یک چیز. آنچه میخواهم به شما بگویم گفتهٔ مادر بزرگم است، چند ساعتی پیش از مرگش این را به من گفت - زنی بود روستایی، تنها زن کمونیست دهکدهاش، در تمام عمر بد بختی به سرش باریده بود: بچهای معلول، یکی دیگر که در اردوگاه کار اجباری مرد. بیماریها و فلاکت انگار از آسمان میبارید.
یک روز - آن موقع دوازده یا سیزده سال داشتم - از او پرسیدم: مامان بزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهمتر است؟ جوابش را فراموش نکردهام: فقط یک چیز در زندگی به حساب میآید، کوچولو، و آن نشاط است، هیچ وقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد.
بخشی از متن داستان:
«اندیشه پیش از اینکه در کتابی بیارامد، جهان را سیر میکند و تصویرهایی را که ما از میانشان انتخاب میکنیم، از آن بیرون میکشد. (...) زندگی اولم، زندگی دوره گردیام بسیاری چیزها دربارهٔ دنیا به من آموخته است. برای کولیها و کارکنان سیرک شهرها شبیه یکدیگرند: تکه زمینی در حومه، کمی گل آلود، کمی بیعلف. در محلههای اعیان نشین جایی برای دلقکها نیست. نه اینکه دو دنیا وجود داشته باشد، یکی برای ثروتمندان و یکی برای تهی دستها. خیلی مهمتر از این است. فقط یک دنیا وجود دارد، آن هم دنیای ثروتمندان است، و کنار آن یا پشت سرش ساختمانهای بیقوارهٔ پس ماندههای این دنیا. یاد روزی میافتم که پدرم مرا به یکی از خیابانهای قشنگ نیس برد. دنبال هدیهای برای زادروز مادرم میگشت. با او وارد یک جواهر فروشی شدم. صورتم کثیف بود، تمام پیش از ظهر با بچههای دیگر توی خاکها غلت زده بودم. پدرم ریشش را نتراشیده بود، لکههای سیاه روغن روی شلوارش بود. هرگز نگاهی را که زن فروشنده به پدرم کرد از یاد نمیبرم. تجربهٔ تحقیر شدن مثل تجربهٔ عشق است، فراموش نشدنی. نمیدانم روح چگونه چیزی است. ولی خوب میدانم در کدام بخش از بدن بخار میشود، تا سرانجام نابود شود، نقطهٔ سیاه کوچکی در مردمک چشمها - تحقیر – بدتر از همه جرقهای بود که در نگاه آن زن فروشنده درخشید و چهرهای که در برابر اسکناسی که پدرم از جیبش بیرون آورد، گشاده و خندان شد. چشمهای آدمها خیلی تغییر پذیرتر از چشمهای گرگ هاست. آنچه آدم در آنها میبیند خیلی وحشتناکتر است.» (ص: ۷۷)
بیشتر
نوشته پشت کتاب دیوانه بازی:
... شما دخترها جوان هستید. دوست داشتنی، به زودی از جنگل درس خواندنها بیرون میروید و به محوطهٔ باز زندگی میرسید. در آن میرقصید، گریه میکنید. در آن همه چیز را مییابید و از دست میدهید، گاهی همزمان...
در این زندگی از همه چیز میتوان چشم پوشی _ چشم پوشیدن فریبندهترین طریقهٔ از دست دادن است _ همه چیز مگر یک چیز. آنچه میخواهم به شما بگویم گفتهٔ مادر بزرگم است، چند ساعتی پیش از مرگش این را به من گفت - زنی بود روستایی، تنها زن کمونیست دهکدهاش، در تمام عمر بد بختی به سرش باریده بود: بچهای معلول، یکی دیگر که در اردوگاه کار اجباری مرد. بیماریها و فلاکت انگار از آسمان میبارید.
یک روز - آن موقع دوازده یا سیزده سال داشتم - از او پرسیدم: مامان بزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهمتر است؟ جوابش را فراموش نکردهام: فقط یک چیز در زندگی به حساب میآید، کوچولو، و آن نشاط است، هیچ وقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد.
بخشی از متن داستان:
«اندیشه پیش از اینکه در کتابی بیارامد، جهان را سیر میکند و تصویرهایی را که ما از میانشان انتخاب میکنیم، از آن بیرون میکشد. (...) زندگی اولم، زندگی دوره گردیام بسیاری چیزها دربارهٔ دنیا به من آموخته است. برای کولیها و کارکنان سیرک شهرها شبیه یکدیگرند: تکه زمینی در حومه، کمی گل آلود، کمی بیعلف. در محلههای اعیان نشین جایی برای دلقکها نیست. نه اینکه دو دنیا وجود داشته باشد، یکی برای ثروتمندان و یکی برای تهی دستها. خیلی مهمتر از این است. فقط یک دنیا وجود دارد، آن هم دنیای ثروتمندان است، و کنار آن یا پشت سرش ساختمانهای بیقوارهٔ پس ماندههای این دنیا. یاد روزی میافتم که پدرم مرا به یکی از خیابانهای قشنگ نیس برد. دنبال هدیهای برای زادروز مادرم میگشت. با او وارد یک جواهر فروشی شدم. صورتم کثیف بود، تمام پیش از ظهر با بچههای دیگر توی خاکها غلت زده بودم. پدرم ریشش را نتراشیده بود، لکههای سیاه روغن روی شلوارش بود. هرگز نگاهی را که زن فروشنده به پدرم کرد از یاد نمیبرم. تجربهٔ تحقیر شدن مثل تجربهٔ عشق است، فراموش نشدنی. نمیدانم روح چگونه چیزی است. ولی خوب میدانم در کدام بخش از بدن بخار میشود، تا سرانجام نابود شود، نقطهٔ سیاه کوچکی در مردمک چشمها - تحقیر – بدتر از همه جرقهای بود که در نگاه آن زن فروشنده درخشید و چهرهای که در برابر اسکناسی که پدرم از جیبش بیرون آورد، گشاده و خندان شد. چشمهای آدمها خیلی تغییر پذیرتر از چشمهای گرگ هاست. آنچه آدم در آنها میبیند خیلی وحشتناکتر است.» (ص: ۷۷)
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیوانه وار: دیوانه بازی
سلام
[edit=aqanader]1392/01/01[/edit]
[edit=aqanader]1392/01/01[/edit]
روز به روز عشق انگار بار اول باشد به سراغم می آید
دیوانه بازی یعنی آزادی یعنی همین جا همین لحظه
دیوانه بازی یعنی تنها کتابی که 23 بار خوانده امش
کاشکی اینجا جای بحث بود و جای دانستی نه جای نوشتن یک نظر و خواندن نظرات دیگران برای عبور