رسته‌ها

نویسنده‌های مورد علاقه

نویسنده‌ای انتخاب نشده
نویسنده‌های بیشتر

آخرین دیدگاه‌ها

چند سال پیش خواستم برای دوستی رمان خوان کتابی هدیه بگیرم از آنجا که خودم خیلی اهل رمان نبودم به توصیه کتابفروش این کتاب را خریدم ، مدتی که بین خرید کتاب و اهدای اون فاصله افتاد باعث شد خودم شروع کنم به خوندنش،با این که کتاب طولانی بود
اینجانب شخصاً به عنوان عضو کوچکی از جامعه ی زحمتکش و همیشه در صحنه ی آزمایشگاهی شاهدم که چه تلاشهایی از طرف فعالان این عرصه در تهیه ی پیش نویسی تحت عنوان لایحه ی پیشنهادی به مقامات بالارتبه به منظور بررسی دقیقتر کاندیداها از طریق غربالگی
یکی حرف خوبی میگفت: اصل مطلب شرکت در انتخابات است ،کدام کاندید؟ چندان مهم نیست چرا که از قبل اسکن شده اند و کرمی برای ریختن ندارند ! خب یا مردم با زبان خوش می آیند و حماسه می آفرینند و یا با آوردن گزینه هایی ترسناک نظیر جلیلی (به مع
[quote]او از جزئیت عبور کرده و به کلیّت پیوسته بود[/quote] روزی به دعوت دوستی در مجلس وعظی نشستم،جمعیت مشتاق خیره به استاد و در انتهای هر جمله ندای" سپاس استاد "سر میداد. آنقدر محو تماشای مستمعین بودم که تنها فهمیدم بحث بر سر بررسی نظری
خوندن این کتاب برای من خیلی خاطره ساز شد. حدود سه سال پیش،جدا از اینکه کتاب خیلی جالبی بود و مطالب به درد بخوری داشت. باب آشنایی من رو با قلعه ی حسن صباح باز کرد ! قبل از اینکه کتابو بخونم نمیدونستم تو ایرانه ! مشتاق شدم برم و این قلعه
به نظرم از سمفونی مردگان ضعیف تر بود،دیگه وسطاش ! داشت حوصله ام سر میرفت ولی آخرش رو بد تموم نکرد.
موضوعش برام تازه بود و همینطور حسی که نویسنده تجربه اش کرده بود،تا یه جاهایی باهاش رفتم ، قشنگ روایت میکرد و خوشمزه اما ته مزه اش ...تلخ بود خیلی تلخ !
(کم سن تر که بودم دنیا دیدگان در نظرم قابل احترام ترین آدمهای روی زمین بودنند و همصحبتی با ایشان را از الطاف الهی ! میپنداشتم کمی که بزرگتر شدم گفتم نکند از دنیا بروم و لطف الهی شامل حالم نشود! لذا به خواندن دستنوشته ها اکتفا فرمودم که خالی
در ایام عید چون مجال گردش در دنیای واقعی نصیبمان نگردید، توفیقی یافتیم تا دست در دست تولستوی در آن دوران قدمی بزنیم. تولستوی مثل یک روانکاو در توصیف هر فرد و افکارش جوری تا مغز استخوانش !جلو میرود که کیفی !عظیم را نصیب خواننده میگرداند. ب
همه ی ما مثل مرسو بیگانه ایم با این تفاوت که اون هیچ وقت خودش رو مجبور برای آشنایی ندید و تا آخر بیگانه موند ولی ما به زور افسار مذهب ،ترس از تهمتها و ...مجبور شدیم نقاب آشنایی بزنیم و اینقدر عادت کردیم به این نقاب که فکر کردیم ما آدمیم در
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک