شرق بهشت - جلد 3
چند سال پیش خواستم برای دوستی رمان خوان کتابی هدیه بگیرم
از آنجا که خودم خیلی اهل رمان نبودم به توصیه کتابفروش این کتاب را خریدم ،
مدتی که بین خرید کتاب و اهدای اون فاصله افتاد باعث شد خودم شروع کنم به خوندنش،با این که کتاب طولانی بود
عبور از خاتمی
اینجانب شخصاً به عنوان عضو کوچکی از جامعه ی زحمتکش و همیشه در صحنه ی آزمایشگاهی
شاهدم که چه تلاشهایی از طرف فعالان این عرصه در تهیه ی پیش نویسی تحت عنوان لایحه ی پیشنهادی به مقامات بالارتبه
به منظور بررسی دقیقتر کاندیداها از طریق غربالگی
عبور از خاتمی
یکی حرف خوبی میگفت:
اصل مطلب شرکت در انتخابات است ،کدام کاندید؟ چندان مهم نیست چرا که از قبل اسکن شده اند و کرمی برای ریختن ندارند !
خب یا مردم با زبان خوش می آیند و حماسه می آفرینند و یا با آوردن گزینه هایی ترسناک نظیر جلیلی (به مع
روح مجرد
[quote]او از جزئیت عبور کرده و به کلیّت پیوسته بود[/quote]
روزی به دعوت دوستی در مجلس وعظی نشستم،جمعیت مشتاق خیره به استاد و در انتهای هر جمله ندای" سپاس استاد "سر میداد.
آنقدر محو تماشای مستمعین بودم که تنها فهمیدم بحث بر سر بررسی نظری
سمرقند: دست نویس سری
خوندن این کتاب برای من خیلی خاطره ساز شد.
حدود سه سال پیش،جدا از اینکه کتاب خیلی جالبی بود و مطالب به درد بخوری داشت.
باب آشنایی من رو با قلعه ی حسن صباح باز کرد ! قبل از اینکه کتابو بخونم نمیدونستم تو ایرانه !
مشتاق شدم برم و این قلعه
تماما مخصوص
به نظرم از سمفونی مردگان ضعیف تر بود،دیگه وسطاش ! داشت حوصله ام سر میرفت ولی آخرش رو بد تموم نکرد.
در انتظار گودو
موضوعش برام تازه بود و همینطور حسی که نویسنده تجربه اش کرده بود،تا یه جاهایی باهاش رفتم ، قشنگ روایت میکرد و خوشمزه اما ته مزه اش ...تلخ بود خیلی تلخ !
مسیح باز مصلوب
(کم سن تر که بودم دنیا دیدگان در نظرم قابل احترام ترین آدمهای روی زمین بودنند و همصحبتی با ایشان را از الطاف الهی ! میپنداشتم کمی که بزرگتر شدم گفتم نکند از دنیا بروم و لطف الهی شامل حالم نشود! لذا به خواندن دستنوشته ها اکتفا فرمودم که خالی
جنگ و صلح - جلد 1
در ایام عید چون مجال گردش در دنیای واقعی نصیبمان نگردید، توفیقی یافتیم تا دست در دست تولستوی در آن دوران قدمی بزنیم.
تولستوی مثل یک روانکاو در توصیف هر فرد و افکارش جوری تا مغز استخوانش !جلو میرود که کیفی !عظیم را نصیب خواننده میگرداند.
ب
بیگانه
همه ی ما مثل مرسو بیگانه ایم با این تفاوت که اون هیچ وقت خودش رو مجبور برای آشنایی ندید و تا آخر بیگانه موند ولی ما به زور افسار مذهب ،ترس از تهمتها و ...مجبور شدیم نقاب آشنایی بزنیم و اینقدر عادت کردیم به این نقاب که فکر کردیم ما آدمیم در