اعترافات یک سالک: خوان آریاس در گفتگو با پائولو کوئیلو
بی خبری گفت به لیلی به طعن
که تو چنان قامت موزون نئی
لیلی از این حرف بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نئی
زیباترین غریق جهان همراه با دوازده داستان دیگر
و عشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هاییکه غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هاییکه مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می
دوازده داستان سرگردان
بهترین معلم دینا کسی بود که بهترین چیز را به من آموخت:
2خط روی تخته کشید و گفت : این دوخط موازی هیچوقت بهم نمیر سند مگر اینکه یکی خود را بشکند.
تا غرورتو نشکنی به چیزی که میخوای نمیرسی
کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد
وقتی تنهاییم دنبال دوست می گردیم
وقتی پیداش کردیم دنبال عیبش می گردیم
وقتی از دستش دادیم دنبال خاطراتش می گردیم
و باز می بینیم که تنهاییم
دنیای سوفی
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان
میرود پای سپیداری
تا فرو شوید انده دلی
دست درویشی شاید
نان خشکیده فرو برده در آب
........
شیطان و خدا
زندگی خالی نیست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
آری تا شقایق هست
زندگی باید کرد
در دل من پیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند
خشم و هیاهو
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابانهای جزیره ، بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم
آنگاه که پاهایم می روند و بازمی گردند
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را
ازن من بگیر
اما خنده ات را ه
یک گفتگوی خودمانی و چند نامه بزرگ علوی
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره می خوانند....
فروغ
چمدان
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و ازنهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
فروغ فرخزاد
پنجاه و سه نفر
پنجره ها بسته اند
عشق پدیدار نیست
دیده بیدار هست
دولت بیدار نیست
یار چو بسیار بود
دل سر یاری نداشت
دل سر یاری گرفت
لیک دیگر یار نیست
روی پریوار بود
آینه اما نبود
آینه اکنون هست
روی پریوار نیست
.........
سیمین دانشور