راز ناشناس
نویسنده:
نورالدین آزاد
امتیاز دهید
سید نقی مظلومی و همسرش پس از بازگشت از بهشت زهرا متوجه حضور سه مهاجم موتورسوار به سوی جوانی جانباز میشوند. آن سه با وارد آوردن ضربههای پیاپی به این جوان او را مجروح میسازند، به طوری که پای مصنوعی جوان طی این ضربات جدا شده و به هوا پرتاب میشود. سید نقی تصمیم میگیرد تا با همسرش، جوان مجروح را به بیمارستانی منتقل سازند. پزشک به هنگام معاینه وی از وجود تیری در نزدیکی جمجمه خبر میدهد؛ تیری که پیشتر، پزشکان از بیرون آوردن آن درمانده بودند. سید نقی در ذهن خود مدام به این که چرا مهاجمان به سمت یک جانباز اینگونه حمله کردهاند فکر میکند؛ رازی که سید تقی در سرانجام داستان به آن پی میبرد.
سرآغاز داستان:
پیرمرد و پیرزن با چشمان سرخ و پف کرده از دروازه جنوبی بهشت زهرا بیرون آمدند. اذان ظهر بود و هوا گرفته و دم کرده. ماشین پیکان مدل قدیمی آنها مثل قفس آهنی زیر آتش، داغ بود و نفس را پس میزد. سطح آسفالت اتوبان، از شدت حرارت هوا و تابش خورشید ظهر روزهای مرداد ماه، مثل سراب بیابانهای تفته، دما را چنان منعکس می کرد که گویی چشمهای گوارا در دور دست موج می زند. پیرمرد عرق پیشانی و گونه ها را با پشت دست پاک کرد و به همسر پیرش زیر چشمی نگاهی انداخت:
«حالت خوبه خانم؟»
پیرزن با کناره های روسری مشکی رنگ، صورت و گردن چروکیده اش را باد میزد. چادر مشکی از سرش افتاده و روی شانه اش و پشتی صندلی گیر کرده بود. نمی خواست چیزی بگوید. از ته دل میدانست که شوهر پیرش حال درستی ندارد و این حرف زدن و احوالپرسی فقط برای گمراه کردن ذهن مشوش و رفع نگرانی درونی اوست.
«به فکر خودت باش، من خوب خوبم.»
«الان میرسیم خونه ... خوب تر هم میشی.»
پیرزن آهی کشید و به آسمان گرفته و دم کرده نگاه کرد. خورشید در پس غبار و دود و رطوبت به وسعت تمام آسمان حرارت می پاشید. این حرفهای تکراری هر هفته بود وقتی آنها می رفتند به زیارت قبرها...
بیشتر
سرآغاز داستان:
پیرمرد و پیرزن با چشمان سرخ و پف کرده از دروازه جنوبی بهشت زهرا بیرون آمدند. اذان ظهر بود و هوا گرفته و دم کرده. ماشین پیکان مدل قدیمی آنها مثل قفس آهنی زیر آتش، داغ بود و نفس را پس میزد. سطح آسفالت اتوبان، از شدت حرارت هوا و تابش خورشید ظهر روزهای مرداد ماه، مثل سراب بیابانهای تفته، دما را چنان منعکس می کرد که گویی چشمهای گوارا در دور دست موج می زند. پیرمرد عرق پیشانی و گونه ها را با پشت دست پاک کرد و به همسر پیرش زیر چشمی نگاهی انداخت:
«حالت خوبه خانم؟»
پیرزن با کناره های روسری مشکی رنگ، صورت و گردن چروکیده اش را باد میزد. چادر مشکی از سرش افتاده و روی شانه اش و پشتی صندلی گیر کرده بود. نمی خواست چیزی بگوید. از ته دل میدانست که شوهر پیرش حال درستی ندارد و این حرف زدن و احوالپرسی فقط برای گمراه کردن ذهن مشوش و رفع نگرانی درونی اوست.
«به فکر خودت باش، من خوب خوبم.»
«الان میرسیم خونه ... خوب تر هم میشی.»
پیرزن آهی کشید و به آسمان گرفته و دم کرده نگاه کرد. خورشید در پس غبار و دود و رطوبت به وسعت تمام آسمان حرارت می پاشید. این حرفهای تکراری هر هفته بود وقتی آنها می رفتند به زیارت قبرها...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی راز ناشناس