یک روز قشنگ بارانی: پنج داستان کوتاه
نویسنده:
اریک امانوئل اشمیت
مترجم:
شهلا حائری
امتیاز دهید
✔️ پنج داستان کوتاهی که در این کتاب گرد آمده است، هریک حکایت زنی را بازگو میکند. زنانی با خصوصیات و خلق و خوی متفاوت٬ اما همگی در جستجوی حقیقت خود و معنای زندگی.
اریک امانوئل اشمیت در این داستان ها با سبکی ساده و بی پیرایه اما پر کشش٬ ترانه سرای امید و شور زندگی می شود تا بار دیگر با خواننده اش به تماشای معنای پر رمز و راز هستی بنشیند.
از داستان یک روز قشنگ بارانی:
زن عبوس به بارانی که بر روی جنگل لاند می بارید نگاه می کرد. ــ چه هوای مزخرفی!
ــ عزیزم اشتباه می کنی.
ــ چی؟ یک دقیقه بیا سرت رو بیرون کن می بینی چی داره از آسمون می باره!
ــ دقیقا.
مرد به طرف ایوان رفت، تا جایی که قطره های باران امان می داد به باغ نزدیک شد و پره های بینیش را باز و گوش هایش را تیز کرد، سرش را بالا گرفت تا باد خیس را بهتر بر روی صورتش حس کند و با چشمانی نیمه بسته درحالی که عطر آسمان سرخ فام را استشمام می کرد زمزمه کرد:
ــ یک روز قشنگ بارانیه.
مرد به نظر صادق می رسید.
در این لحظه برای زن دو اصل مسلم شد: نخست این که از دست مرد واقعا حرص می خورد و دوم این که اگر می شد هرگز او را ترک نمی کرد.
تا آن جا که هلن به خاطر می آورد هرگز روزگار دلخواهی نداشت. از همان بچگی رفتارش پدر و مادرش را به تنگ می آورد، دائم اتاقش را جمع و جور می کرد، با کوچک ترین لکه ای لباس عوض می کرد، انقدر گیسوانش را می بافت که کاملاً با هم قرینه شوند. وقتی او را به تماشای رقص باله دریاچه قو بردند، تنها او متوجه شد که صف رقصنده ها کمی نامرتب است، که دامن های رقاصه ها با هم و همزمان پایین نمی افتد، و هر بار یکی از بالرین ها ــ هربار یک نفر مختلف ــ آهنگ و نظم حرکات گروهی را برهم می زند. در مدرسه بی نهایت مواظب اسبابش بود و اگر بیچاره ای کتابی به او پس می داد که در گوشه اش صفحه ای تا خورده بود، اشک هلن را درمی آورد و در ته دلش لایه نازک دیگری از اعتماد اندکی را که به بشریت داشت از بین می برد. هنگامی که نو بالغ شد به این نتیجه رسید که کار طبیعت هم دست کمی از کار انسان ها ندارد زیرا شماره یکی از پاهایش مجدانه سی و هشت و دیگری سی و هشت و نیم بود، و قدش هم علی رغم تمام سعیش از یک متر و هفتاد و یک تجاوز نمی کرد...
بیشتر
اریک امانوئل اشمیت در این داستان ها با سبکی ساده و بی پیرایه اما پر کشش٬ ترانه سرای امید و شور زندگی می شود تا بار دیگر با خواننده اش به تماشای معنای پر رمز و راز هستی بنشیند.
از داستان یک روز قشنگ بارانی:
زن عبوس به بارانی که بر روی جنگل لاند می بارید نگاه می کرد. ــ چه هوای مزخرفی!
ــ عزیزم اشتباه می کنی.
ــ چی؟ یک دقیقه بیا سرت رو بیرون کن می بینی چی داره از آسمون می باره!
ــ دقیقا.
مرد به طرف ایوان رفت، تا جایی که قطره های باران امان می داد به باغ نزدیک شد و پره های بینیش را باز و گوش هایش را تیز کرد، سرش را بالا گرفت تا باد خیس را بهتر بر روی صورتش حس کند و با چشمانی نیمه بسته درحالی که عطر آسمان سرخ فام را استشمام می کرد زمزمه کرد:
ــ یک روز قشنگ بارانیه.
مرد به نظر صادق می رسید.
در این لحظه برای زن دو اصل مسلم شد: نخست این که از دست مرد واقعا حرص می خورد و دوم این که اگر می شد هرگز او را ترک نمی کرد.
تا آن جا که هلن به خاطر می آورد هرگز روزگار دلخواهی نداشت. از همان بچگی رفتارش پدر و مادرش را به تنگ می آورد، دائم اتاقش را جمع و جور می کرد، با کوچک ترین لکه ای لباس عوض می کرد، انقدر گیسوانش را می بافت که کاملاً با هم قرینه شوند. وقتی او را به تماشای رقص باله دریاچه قو بردند، تنها او متوجه شد که صف رقصنده ها کمی نامرتب است، که دامن های رقاصه ها با هم و همزمان پایین نمی افتد، و هر بار یکی از بالرین ها ــ هربار یک نفر مختلف ــ آهنگ و نظم حرکات گروهی را برهم می زند. در مدرسه بی نهایت مواظب اسبابش بود و اگر بیچاره ای کتابی به او پس می داد که در گوشه اش صفحه ای تا خورده بود، اشک هلن را درمی آورد و در ته دلش لایه نازک دیگری از اعتماد اندکی را که به بشریت داشت از بین می برد. هنگامی که نو بالغ شد به این نتیجه رسید که کار طبیعت هم دست کمی از کار انسان ها ندارد زیرا شماره یکی از پاهایش مجدانه سی و هشت و دیگری سی و هشت و نیم بود، و قدش هم علی رغم تمام سعیش از یک متر و هفتاد و یک تجاوز نمی کرد...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی یک روز قشنگ بارانی: پنج داستان کوتاه