رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.

افول امپراتوری فرویدی

افول امپراتوری فرویدی
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 59 رای
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 59 رای
کارهای هانس جی.آیسنک (متولد 1916 در آلمان) در زمینه‌های شخصیت و رفتار، یادگیری و رفتار‌درمانی صورت گرفته است. آیسنک شخصیت را سامانه‌ای سلسله مراتبی از تیپ، صفات، پاسخ‌های عادت‌شده و پاسخ‌های خاص(رفتار قابل مشاهده) تعریف کرده، تیپ را خصیصه‌ای فرا‌دستی می داند که زیربنای شخصیت را می‌سازد. نظریه آیسنک با قایل شدن به بنیادهای زیستی برای شخصیت، از پیچیدگی برخوردار است. وی با توجه به رویکرد فلسفی غالب بر روش پژوهش در آن زمان، از روش ترکیبی پیمایشی-آزمایشی با ابزارهایی هم‌چون پرسشنامه، آزمون موقعیتی، آزمون فیزیولوژیک و مقیاس درجه‌بندی بهره گرفت. او در کارهای خود هم داده‌های پژوهشی را هم از افراد به‌هنجار و هم از افراد بیمار گردآوری نمود. آیسنک در آغاز دو بعد برای شخصیت معرفی کرد که بعدها جنبه‌ی سومی را نیز به آنها افزود: برون‌گرایی/درون‌گرایی، تهییج‌پذیری/ثبات(روان‌آزرده‌خویی) و روان‌پریش‌گرایی‌ی هیجانی. کارهای آیسنک از جمله پراستناد‌ترین نوشته‌های علمی در قرن بیستم به‌شمار می‌رود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
hanieh
hanieh
1394/03/01

کتاب‌های مرتبط

رازهای خوشبختی زوج های موفق
رازهای خوشبختی زوج های موفق
4.2 امتیاز
از 11 رای
Understanding 10–11 Year Olds
Understanding 10–11 Year Olds
4.7 امتیاز
از 6 رای
Start with Why
Start with Why
4.5 امتیاز
از 6 رای
Ageing: A Very Short Introduction
Ageing: A Very Short Introduction
0 امتیاز
از 0 رای
The Gift of Therapy
The Gift of Therapy
4 امتیاز
از 6 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی افول امپراتوری فرویدی

تعداد دیدگاه‌ها:
22
فروید برای بیماران و به خصوص شهوت رانان نعمت و بهانه خوبی است که اعمال بیمارگونه خود را توجیه کنند.
فروید روانکاوی بود که خود نیاز به روانکاو داشت. به قول معروف اگه بیل زدن بلد بود اول باید میرفت دمه خونه خودشو بیل میزد. فقط آدمی بیمار و دارای مشکلات روحی روانی به سمت مواد مخدر کشیده میشه. فروید اعتیاد شدیدی به دود کردن سیگار برگ داشت و نتیجه اش هم شد سرطان. فروید بسیار به نیچه بدهکار است. وی نه تنها بدهی خود رو نداد بلکه هر آنچه را که از او گرفته بود را به انحطاط کشاند. دانش روانکاوی اگه بر پایه این موجود بیمار بنا گشته باشد, باید گفت این دانش را .....................
نظریه علمی را باید با نظریه علمی مورد انتقاد قرار داد.درک یا عدم درک یک نظریه، را نمیتوان با اظهارات احساسی و پیشینه های فکری نامستدل خود مورد حمایت قرار داد.ثانبا، بسیار عوام نگرانه است که یک اندیشمند تاثیرگذار را بواسطه اختلالات چندسال کوتاه از عمرش که در حجیت نظرات سراسر عمرش خللی وارد نمیکند به یک باره، کنار زد.ثالثا نظری که در ابتدای نوشتار خود آورده اید محل اشکال است...
تنها معیاری که می توان با آن حقیقت را سجنید،نتایج عملی آن است.مائو-تسه- تونگ
ارنست جونز، زندگینامه نویس رسمی فروید،می نویسد:فروید( تقریباً از1892 تا1900) تغییر شخصیت چشمگیری پیدا کرد،
و به روان رنجوری بدی مبتلا شد که مشخصه ی آن نوسانات خلقی از حالت وجد فوق العاده تا افسردگی عمیق و حالات زوال هشیاری بود،در همین دوره قلب او نیز بی دلیل دچار بی نظمی و تندی ضربان شد.
او همچنین به نوعی روان پریشی مبتلا شد، و نسبت به دوست و همکار خود« بروئر» نفرت شدیدی پیدا کرد، و درهمان حال به دوست دیگرش« ویلهلم فلیس» علاقه و ستایشی عمیق ابراز می نمود...(البته این جزر و مدهای روحی فروید به دلیل استفاده از کوکائین بوده که نویسنده در قسمت های دیگه کتابش بهش اشاره میکنه).(ص-47)
(حال به این موضوع بیندیشد، پزشکی که خود روانپزشک است و چنین نوسانات روحی و خلقی دارد، آیا می تواند به بیماران روانژند و روان پریش خود یاری برساند؟)
چند سال پیش فروید را با نظریه عقده ادیپ(سرگذشت شخصیت اسطوره‌ای که بر اساس آنچه در تقدیر او و پدرش پیش بینی شده بود، پدرش را کشت و با مادرش ازدواج کرد) شناختم. و همین موضوع باعث شد که دور کتابهای فروید یک خط بزرگ بکشم (البته این جملات به مذاق طرفدارانش خوشایند نیست!!!)
من به شخصه هیچگاه درک نکردم که چگونه،کانون یک خانواده سالم، آغوش امن پدر و مادر که باید باعث رشد عاطفی و بلوغ فکری یک کودک شود-می تواند با این نظریه(عقده ادیپ) هماهنگ در آید؟ آیا به راستی می توان با چنین بار بزرگی که عقده ادیپ نامیده می شود کمر راست کرد و هوای عشق و محبت پدرانه و مادرانه تنفس کرد.....؟؟
با سپاس از هانیه عزیز.....
فرانکفورتی ها در واقع نو مارکسیست(در مقابل مارکسیسم کلاسیک)بودند.میدانیم که مارکس زیر ساخت اجتماع را اقتصاد میدانست و سایر عناصر مانند فرهنگ و مذهب و ... را رو بنایی میدانست که از جبر اقتصادی و جبر تاریخی(ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک)ناشی میشد. فرانکفورتی ها به این جزم اندیشی و مدل تک عاملی مارکس انتقاد کردند و همینجا ظاهرا نقش فروید پر رنگ شد زیرا آنها عاملیت انسان را به مدل مارکس افزودند(گرچه در مدل فروید هم نوعی جبر حاکم بود) تلفیق مارکس و فروید آن جزم اندیشی پیشین مارکسیسم کلاسیک را تعدیل میکرد.
ولی اینکه فرانکفورتی ها نولیبرال شدند یا آن را پذیرفتند به نظرم درست نیست آنها هنوز رادیکالتر از آن هستند که لیبرال شوند چه برسد به نولیبرال شدن.نو لیبرالیسم اصطلاحی است که به طرفداران افراطی لیبرالیسم و اقتصاد کاملا آزاد اطلاق میشود و نظریه پردازانی مانند هایِک و دولتهایی مانند تاچر و ریگان داشته و بعید است آب فرانکفورتی ها با نولیبرالها به یک جوی برود. برای مقایسه ی لیبرالها و فرانکفورتی ها کتاب زیبای «اصلاح یا انقلاب» را میشود مطالعه کرد که مصاحبه ی است با دو تن از بزرگان لیبرال و فرانکفورت(پوپرو مارکوزه) فاصله ی این دو چنان زیاد است که هر نوع دیالوگی مابین آنها را ممتنع کرده و مصاحبه گر مجبور شده با هر یک به صورت جداگانه مصاحبه نماید.
با سپاس از آقای hematy برای شناساندن مکتب فرانکفورت بروشی روشن ،
گفتنی است که مکتب فرانکفورت اصولا با هر ارزش مطلق _کلاسیک در ستیز بود و شدیدا به ارزشهای نسبی مدرن _کونتمپورر در همه جنبه های ادبی و هنری و فلسفی باور داشت ،بسیاری از تاریخنگاران هنر پست مدرن را از تاثیر مکتب فرانکفورت میشمارند ، برای نمونه کارهای مارسل دوشانMarcel Duchamp برای کسی که با سنجشهای هنر کلاسیک خوگرفته است زشت و فرومایه مینماید اما چون او الگوی مطلق زیبایی را شکسته بوده است ستوده پیروان مکتب فرانکفورت شد،
همین نسبیت گرایی بود که نمیگذاشت تا آنها به هیچ جنبش سیاسی همچون کمنیسم یا سوسیالیسم وابسته باشند چون آنها با نظم مطلق مخالف بودند و سرانجام آنها سازگاری بیشتری با سرمایه داری نئولیبرال یافتند ودر آن حل شدند و حتی بسیاری از پیروان آنها حامی سرسخت آمریکا ودشمن سرسخت کمنیسم شدند چون باور داشتند که همه جهان را بزور باید در جرگه کشورهای لیبرال درآورد ،
و تنها سرمایه داری لیبرال است که با خودخواهی و هدونیسم نهادی اش توانایی ایجاد آزادی برای آزادی بدون هیچ آرمان مطلقی را میدهد (Ayn Rand)
آنها میگفتند
هدف از هنر آفرینش زیبایی نیست بلکه هنر باید بی هدف باشد
هدف از آزادی سیاسی رسیدن به رفاه و آرمانشهر نیست بلکه تنها آزادی برای آزاد بودن !
هدف از ادبیات بازگو کردن نکته های ژرف و یا الگوی ویژه ایی نیست بلکه تنها گفتن هر چیزی که بطور آنی به ذهن بیاید (شعر نو)
همچنین آنها ببشدت با ساختار سنتی خانواده در ستیز بودند چون وابستگی به خانواده و ملیت را مانعی برای رسیدن به رهایی از همه چیز میپنداشتند و ازین رو تئوری های فروید میتوانست در نابودی ساختار خانواده بکار رود چون بر روش فرویدیسم پسران عقده ادیپوس(عشق به مادر) دارند و دختران عقده الکترا(عشق به پدر) دارند، پس نداشتن خانواذه را رهاتر میشمردند .
با احترام به همه دوستان
و با تشکر از مجادلات فکری و علمی شما در چهارچوب احترام متقابل ؛
‏[مکتب فرانکفورت‏]‏ یا به تعبیری اجتماعی تر‏[‏ تئوری انتقادی‏]‏ از مکاتب قرن بیستم است که هسته ی اولیه ی آن در موسسه پژوهش های اجتماعی فرانکفورت شکل گرفت.و اعضای آن متفکران ، اندیشمندان ، فلاسفه ، عالمان سیاسی و روانکاوان مشهور بودند که بعدها زمینه را برای مطالعات بین رشته ای فراهم آوردند .اما مشهورترین آنها افرادی چون : [هورکهایمر، آدرنو ، مارکوزه ، اریک فروم ، والتر بنیامین و بخصوص جورج لوکاچ و یورگن هابرماس‏]‏ بودند. 
از کسانی که بر این مکتب تأثیر گذاشت [ماکس وبر‏]‏ جامعه شناس مشهور آلمانی و دیدگاه های او در باره " اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری‏"‏ بود .اگرچه نمیتوان از متدلوژی و نظریات خاص کنش اجتماعی و تئوری های عقلانیت و بوروکراسی او غافل بود. زیرا افرادی مانند هورکهایمر، آدرنو، مارکوزه و هابرماس با تأثیر از او تلاش کردند تا آرای بزرگانی چون [ کارل مارکس، ماکس وبر و فروید‏]‏ را با یکدیگر پیوند دهند.
آنها نگاه بدبینانه ی وبر از صنعت را اساس انتقاد از سرمایه داری و مدرنیسم قرار دادند اگرچه به تعدیل دیدگاه های مارکس در باره تاریخ و اقتصاد پرداختند .
‏*‏ بطور کلی باید گفت که فرانکفورتی منتقد :
۱‏)‏ پوزیتیویسم positivism 
۲‏)‏ مارکسیسم
۳‏)‏ کاپیتالیسم بودند .
آنها پوزیتیویسم را دارای ضعف معرفت شناختی دانسته که ناتوان از فهم زندگی اجتماعی است .
یکی از اهداف اساسی مکتب فرانکفورت ضرورت بازبینی در مارکسیسم و خنثی سازی جهت گیری و توسعه دیدگاه علمی مارکسیسم بود.
‏*‏ نئومارکسیست های فرانکفورتی در صدد بازآفرینی مارکسیسم از طریق جایگزین کردن (فرهنگ‏)‏ به جای اقتصاد بودند. آنها استیلای فرهنگی را در، از خودبیگانگی انسان مهمتر از استیلای اقتصادی می دانستد .
‏*‏ از مفاهیم مورد توجه آنها [صنعت فرهنگ‏]‏ است. آنها سرمایه داری مدرن و فرهنگ مصرفی را مورد نقد قرار داده که شرایط امکان رهایی را منتفی می دانند .
‏*‏‏*‏ نکته پایانی این که بنیانگذاران مکتب فرانکفورت بخصوص : هورکهایمر و آدرنو به [فروید‏]‏ توجه داشتند مخصوصأ اریک فروم در مطالب خود خیلی به فروید توجه داشت .
هورکهایمر فروید را شخصیتی (روشنگر‏)‏ در بعد مثبت می دانست . او و آدرنو با این ایده مخالف بودند که روانکاوی فروید منسوخ شده و باید کنار گذاشته شود.
برعکس، آنان معتقد بودند که میراث فروید را باید از چنگ کسانی نجات داد که با اشتیاقی سطحی از آن بعنوان [کالای فرهنگی‏]‏ استقبال می کردند. 
کارل پوپر فیلسوف بزرگ علم فرویدیسم را نه علم که نوعی«شبه علم»یا «علم نما» ایدئولوژیک میداند که همه چیز را به نفع خود تفسیر میکند و تن به آزمون و ابطال هم نمیدهد.توماس کوهن فیلسوف علم دیگر روانشناسی را یک شبه علم ماقبل پارادیمی میداند.در واقع علوم انسانی مجموعه ی نظریات هستند که سعی شده است با نخ تسبیح نظم منطقی استوار بمانند و نباید از آنها انتظار اثبات گرایی مانند علوم تجربی را داشت(گرچه فیلسوفان علم٬،برخی از علوم تجربی را هم پا در هوا میدانند) در کامنت قبلی قصد نقد فروید را نداشتم و دوست داشتم با همان مطالعه ی پراکنده غیر آکادمیک آنچه از فروید میفهمم را شرح دهم ولی از دوستمان باید پرسید روش نقد علمی روانشناسی که میگویند یعنی چه؟ مثلا چگونه میتوان اینکه رویاها از ناخودآگاه و عقده های سرکوب شده منشا میگیرند یا نه را مورد نقد علمی قرار داد؟
به blueavatar،
نخست اینکه من نمیدانم چرا در ایران مد شده که هر کسی از دیدگاهی خوشش نیامد بیدرنگ به دیگری برچسبهای زشتی همچون" تعصب و فرافکنی عامیانه .. " میزند و یا فقط خود را منطقی و آکادمیک میشمارد، بی آنکه برای رد سخنی دلیل و برهان بیاورد ، محیط آکادمیک هم که شما از آن یاد کردید تنها محدود به در و دیوار فلان دانشگاه نیست بلکه هر جا که بحثی باشد میتوان از دانش به اصطلاح آکادمیک خود بهره گرفت ، درباره سیگاری کردن زنان توسط فروید میتوانم به شما سند انکارناپذیر از گفته های خود خواهر زاده فروید" ادوارد برنیز" در فیلم مستند the Century of the Self ساخته Adam Curtis را نشان بدهم ، این فیلم در یوتوب هست ، شما اگر دوست داشتید آنرا ببینید خودتان آگاه خواهید شد،
درباره مکتب فرانکفورت شما دیدگاه مرا بدقت نخواندید ، من هیچگاه نگفتم فروید بنیانگذار مکتب فرانکفورت بود ، بلکه من گفتم روشنفکران مکتب فرانکفورت او را بزرگنمایی کردند و کوشیدند جایگاه فروید را در محیط های آکادمیک استوار کنند ، زیرا روشنفکران مکتب فرانکفورت، دیدگاههای فروید را در نابود کردن ارزشها و اخلاق سنتی اروپا سودمند میدانستند و چون بشدت با معنویت و متافیزیک دشمنی داشتندپس یونگ را نیز دشمن خود میپنداشتند.
دیگر اینکه شما پیوسته واژه "مدرن" را بکار میبرید ، هموطن عزیز مدرن بودن دلیل بر درست بودن چیزی نیست ، خود این واژه در ریشه اش میخواهد بگوید "محدود به زمان خود" یعنی مدرنیته تاریخ مصرف محدودی دارد همانطور که "مد روز" هم پیوسته دگرگون میشود اما حقیقت راستین همواره میماند و دچار دگرگونی نمیشود چنانچه اصل های فیزیکی نیوتون همواره پایدار مانده اند.
به عنوان یک دانش آموخته و البته یک دانشجوی همیشگی روانشناسی اندک سخنی دارم با منتقدین فروید: نخست اینکه روانشناسی و خاصه در این مورد فروید را باید در قلمرو علم مدرن و در محیط آکادمیک نقد و داوری کرد و نه در قلمرو تعصبات و فرافکنی های عامیانه،به روشنی میگویم که نظر دادن درباره ی نظام و نظریه ی بسیار گسترده ای همچون روانکاوی (psychoanalysis) نیاز به دانش ژرف و گسترده در زمینه ی روانشناسی و البته تخصص دارد.هیچکس حق مطالعه و برداشت (و البته سوء برداشت) و حق نظردادن درباره ی فروید و روانکاوی را برای عامه انکار نمی کند اما نیک میدانیم که چنین برداشت هایی را چه بار علمی میتوان باشد.(برای نمونه دو یاداشت نگاشته شده ی پایین!). دوم اینکه نظریه روانکاوی فروید نیز مانند تمام نظریات دیگر در حوزه ی روانشناسی و علوم انسانی نظریه است!(یعنی اینکه کسی یا کسانی برای اینکه چارچوبی توضیح‌دهنده برای یک مشاهده فراهم آورند و با فرض صحت آن توضیحات، فرضیه‌های محتملی از پی‌اش می‌آورند که می‌توان با آزمودشان به صحت یا سقم نظریه پی برد.) و نیک روشن است چارچوب و فرضیه های احتمالی در دنیای مدرن تا چه حد توان پایداری دارند:(فقظ تا زمان ارائه ی چارچوب و فرضیه ی بهتر!).سوم اینکه روانشناسی مدرن اگرچه خود را وامدار و مدیون فروید میداند اما امروز در روانشناسی کمتر کسی از نظریات فروید به همان شیوه ی کلاسیکش برای تشخیص و درمان اختلالات روانی بهره میگیرد و روانشناسی خود بزرگترین منتقد فروید است.(البته در چارچوب نقد علمی) و در پایان و در پاسخ به اتهام سیگاری کردن زنان:فروید سیگار کشیدن و استعمال تنباکو را (که خود بسیار بدان وابسته بود) ته مانده مرحله ی دهانی (oral stage) -از تولد تا 18 ماهگی- رشد روانی انسان میدانست که در آن تمرکز در ارضا میل جنسی از راه دهان است و معتقد بود کسانی که بشدت وابسته به استعمال دخانیات هستند ممکن است در این مرحله از رشد روانی دچار تثبیت (fixation) شده باشند.پس فروید سیگار کشیدن را پدیده ای مثبت ارزیابی نمیکرد که برای آن تبلیغ کند و حتی اگر فرض را بر صحت گفته های پایین بگذاریم مگر فرهنگ را چگونه پدیده ای می پنداریم که با نظریه یک شخصی مانند فروید به صورت آنی و به کل و از بیخ و بن دگرگون شود!!!!فروید بنیان گذار مکتب روانکاوی وین بود (و نه مکتب فلسفی فرانکفورت) و کسانی مانند یونگ که بعدها مکتب زوریخ را در برابر مکتب او برقرار ساختند بیشترین تاثیر را در گسترش نظریات فروید داشتند.(یونگ چند سال خود ریس انجمن روانکاوی وین بود).
افول امپراتوری فرویدی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک