بیگانه
نویسنده:
آلبر کامو
مترجم:
لیلی گلستان
امتیاز دهید
به همراه توضیحات کتاب از ژان پل سارتر در ابتدای کتاب
داستان روایتِ زندگی، جنایت و افکارِ فردی بهنامِ مورسو است که ابتدا مادرِ خود را ازدستمیدهد و سپس بهطورِ ناخواستهای به قتلِ یک عرب انگیخته میشود و...
مرسو مرتکب قتلی میشود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است. داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ میدهد.
داستان به دو قسمت تقسیم میشود : در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و در عین حال هیچ تأثر و احساس خاصی از خود نشان نمیدهد. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه مییابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم میشود. او هیچ رابطهٔ احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در بی تفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگی اش را سپری میکند. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادتهای خود میگذراند خشنود است.
همسایهٔ مرسو که ریمون سنته نام دارد و متهم به فراهم آوردن شغل برای روسپیان است با او رفیق میشود. مرسو به سنته کمک میکند یک معشوقهٔ او را که سنته ادعا میکند دوست دختر قبلی او است به سمت خود بکشد. سنته به آن زن فشار میآورد و او را تحقیر میکند. مدتی بعد مرسو و سنته کنار ساحل به برادر آن زن(«مرد عرب») و دوستانش برمی خورند. اوضاع از کنترل خارج میشود و کار به کتک کاری میکشد. پس از آن مرسو بار دیگر «مرد عرب» را در ساحل میبیند و این بار کس دیگری جز آنها در اطراف نیست. بدون دلیل مشخص مرسو به سمت مرد عرب تیراندازی میکند که در فاصلهٔ امنی از او از سایهٔ صخرهای در گرمای سوزنده لذت میبرد.
در قسمت دوم کتاب محاکمهٔ مرسو آغاز میشود. در این جا شخصیت اول داستان برای اولین بار با تأثیری که بی اعتنایی و بی تفاوتی برخورد او بر دیگران میگذارد رو به رو میشود. اتهام راست بی خدا بودنش را بدون کلامی میپذیرد. او رفتار اندولانت (اصطلاح روانشناسی برای کسی که در مواقع قرار گرفتن در وضعیتهای خاص از خود احساس متناسب نشان نمیدهد و بی اعتنا باقی میماند- از درد تأثیر نمیپذیرد یا آن را حس نمیکند) خود را به عنوان قانون منطقی زندگی اش تفسیر میکند. او به اعدام محکوم میشود. آلبر کامو در این رمان آغازی برای فلسفهٔ پوچی خود که بعد به چاپ میرسد، فراهم میآورد.
داستان روایتِ زندگی، جنایت و افکارِ فردی بهنامِ مورسو است که ابتدا مادرِ خود را ازدستمیدهد و سپس بهطورِ ناخواستهای به قتلِ یک عرب انگیخته میشود و...
مرسو مرتکب قتلی میشود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است. داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ میدهد.
داستان به دو قسمت تقسیم میشود : در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و در عین حال هیچ تأثر و احساس خاصی از خود نشان نمیدهد. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه مییابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم میشود. او هیچ رابطهٔ احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در بی تفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگی اش را سپری میکند. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادتهای خود میگذراند خشنود است.
همسایهٔ مرسو که ریمون سنته نام دارد و متهم به فراهم آوردن شغل برای روسپیان است با او رفیق میشود. مرسو به سنته کمک میکند یک معشوقهٔ او را که سنته ادعا میکند دوست دختر قبلی او است به سمت خود بکشد. سنته به آن زن فشار میآورد و او را تحقیر میکند. مدتی بعد مرسو و سنته کنار ساحل به برادر آن زن(«مرد عرب») و دوستانش برمی خورند. اوضاع از کنترل خارج میشود و کار به کتک کاری میکشد. پس از آن مرسو بار دیگر «مرد عرب» را در ساحل میبیند و این بار کس دیگری جز آنها در اطراف نیست. بدون دلیل مشخص مرسو به سمت مرد عرب تیراندازی میکند که در فاصلهٔ امنی از او از سایهٔ صخرهای در گرمای سوزنده لذت میبرد.
در قسمت دوم کتاب محاکمهٔ مرسو آغاز میشود. در این جا شخصیت اول داستان برای اولین بار با تأثیری که بی اعتنایی و بی تفاوتی برخورد او بر دیگران میگذارد رو به رو میشود. اتهام راست بی خدا بودنش را بدون کلامی میپذیرد. او رفتار اندولانت (اصطلاح روانشناسی برای کسی که در مواقع قرار گرفتن در وضعیتهای خاص از خود احساس متناسب نشان نمیدهد و بی اعتنا باقی میماند- از درد تأثیر نمیپذیرد یا آن را حس نمیکند) خود را به عنوان قانون منطقی زندگی اش تفسیر میکند. او به اعدام محکوم میشود. آلبر کامو در این رمان آغازی برای فلسفهٔ پوچی خود که بعد به چاپ میرسد، فراهم میآورد.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بیگانه
[quote='hr498']گاهی باید از سرنوشت مورسو ها عبرت گرفت ، یا شاید به سرنوشت هنری شاریر پاپیون بیشتر فکر کرد . به هر حال بهتر از هیچی است .
به این نتیجه رسیدم که وقتی انسان مصاحب ندارد ، خسته نمی شود . این حتی کار دویدن و ورزش کردن نیست که انسان را خسته می کند .
انسان موقعی خسته می شود که در کنار دیگران کار کند ، بدود ، ورزش کند .
خستگی فقط مساله جسمانی نیست ، مساله اجتماعی هم هست . انسان ها همدیگر را خسته می کنند ، و این خستگی نعمت بزرگی است . مثل خستگی شمردن ساعات زندگی آدم ها نیست ، انسان وقتی که ماشین می شود ، خسته نمی شود ، بلکه مثل ماشین خراب می شود . خواب سلول انفردای ، خواب ناشی از خستگی انسانی نیست ، خواب خراب شدن یک ماشین است.
در سلول انفرادی بود که فهمیدم آدمها ، حتی زشت ترینشان ، حتی ظالم ترینشان ، حتی مغرور ترینشان ، برای آدم غنیمتی هستند .
سلول انفرادی یک برهوت است . اگر می خواستند هابیل را در یک سلول انفرادی بیندازند ، حتما او ترجیح می داد که با قابیل ، قرن ها در زیر یک سقف زندگی کند . بارها به دست او کشته شود ولی به چنگال عفریت سلول انفرادی نیفتد . سلول انفرادی قاتل آدم نیست ولی از قاتل به مراتب بدتر است . آدم از دست سلول انفرادی به قاتلش پناه می برد .
در سلول انفرادی زمانی می رسد که حافظه را از دست می دهید ، هر چه سعی و فکر می کنید بفهمید چشم های مادر چه رنگی است و اسمش چیست ، یادمان نمی آید . وقایع زندگی در هم و برهم می شود . فقط می دانید که در کجا هستید ، در سلول انفردای هستید ، ولی نمی دانید در کجای زمانید ، زمان را گم می کنید . اعماق سر و مغز ، ورم می کند و محتویات سر ، از ظرفیت جمجمه بیشتر می شود و سر حالتی پیدا می کند که انگار لحظه ای بعد منفجر خواهد شد . خاطرات ، مغز را آشفته می کنند ، همه چیز درهم و برهم می شود ، دور ، نزدیک و نزدیک ، دور می شود ، با هیاهو در ذهن به دنبال آشنایی می گردید تا با او صحبتی کنید ، اما فقط غریبه ها به یادتان می آید ، آدمهایی که یکی دوباری بیشتر ندیدیمشان . گاهی مغز توسط خاطرات جعلی پر می شود و حافظه دیگری از اشخاص ، اشیا ، هویت ها و زندگی ها ، جای حافظه قبی ما را می گیرد .
سلول انفرادی ، مثل شب اول قبر ، نه تنها بر تن ، بلکه بر روح و مغز فشار می آورد ، معناهای زندگی ما را از وجودمان می مکد و پوسته ای خشک و بی ارزش را به جای من ما ، به حای زندگی ما ، به جا می گذارد .[/quote
همه نظرات شما را خوندم :baaa:
در جواب باید بگم من اگه بودم در زندان بجای این همه ضرب و جمع و تفریق و..................................... که باعث میشه دیوونه بشم نرجیح میدم خودم را بکشم و راحت بشم تا دیوانه ای مضحک نشوم و دیگران بمن بخندند.:)):)):)):))
به این نتیجه رسیدم که وقتی انسان مصاحب ندارد ، خسته نمی شود . این حتی کار دویدن و ورزش کردن نیست که انسان را خسته می کند .
انسان موقعی خسته می شود که در کنار دیگران کار کند ، بدود ، ورزش کند .
خستگی فقط مساله جسمانی نیست ، مساله اجتماعی هم هست . انسان ها همدیگر را خسته می کنند ، و این خستگی نعمت بزرگی است . مثل خستگی شمردن ساعات زندگی آدم ها نیست ، انسان وقتی که ماشین می شود ، خسته نمی شود ، بلکه مثل ماشین خراب می شود . خواب سلول انفردای ، خواب ناشی از خستگی انسانی نیست ، خواب خراب شدن یک ماشین است.
در سلول انفرادی بود که فهمیدم آدمها ، حتی زشت ترینشان ، حتی ظالم ترینشان ، حتی مغرور ترینشان ، برای آدم غنیمتی هستند .
سلول انفرادی یک برهوت است . اگر می خواستند هابیل را در یک سلول انفرادی بیندازند ، حتما او ترجیح می داد که با قابیل ، قرن ها در زیر یک سقف زندگی کند . بارها به دست او کشته شود ولی به چنگال عفریت سلول انفرادی نیفتد . سلول انفرادی قاتل آدم نیست ولی از قاتل به مراتب بدتر است . آدم از دست سلول انفرادی به قاتلش پناه می برد .
در سلول انفرادی زمانی می رسد که حافظه را از دست می دهید ، هر چه سعی و فکر می کنید بفهمید چشم های مادر چه رنگی است و اسمش چیست ، یادمان نمی آید . وقایع زندگی در هم و برهم می شود . فقط می دانید که در کجا هستید ، در سلول انفردای هستید ، ولی نمی دانید در کجای زمانید ، زمان را گم می کنید . اعماق سر و مغز ، ورم می کند و محتویات سر ، از ظرفیت جمجمه بیشتر می شود و سر حالتی پیدا می کند که انگار لحظه ای بعد منفجر خواهد شد . خاطرات ، مغز را آشفته می کنند ، همه چیز درهم و برهم می شود ، دور ، نزدیک و نزدیک ، دور می شود ، با هیاهو در ذهن به دنبال آشنایی می گردید تا با او صحبتی کنید ، اما فقط غریبه ها به یادتان می آید ، آدمهایی که یکی دوباری بیشتر ندیدیمشان . گاهی مغز توسط خاطرات جعلی پر می شود و حافظه دیگری از اشخاص ، اشیا ، هویت ها و زندگی ها ، جای حافظه قبی ما را می گیرد .
سلول انفرادی ، مثل شب اول قبر ، نه تنها بر تن ، بلکه بر روح و مغز فشار می آورد ، معناهای زندگی ما را از وجودمان می مکد و پوسته ای خشک و بی ارزش را به جای من ما ، به حای زندگی ما ، به جا می گذارد .
منو یاد این میندازه که "ما سه چهارم از اصالت وجودیمان را به قیمت شبیه شدن به دیگران از دست میدهیم!" :(( (حقیقت تلخیه و یادآوری این قضیه تلخ تر )
آخه به تو چه که سر خاکسپاری مادرش چه جوری رفتار کرد؟!
یعنی هرکی بیشتر مویه کنان و اشک ریزان شد، عزیزشو بیشتر دوست داشته؟! :stupid: و هر کی غیر این رفتار کنه، رگه هایی از جانی بودن رو تو وجودش داره می پرورونه؟!
چرا ما اینقدر فضولیم؟! چرا همه باید مثه ما رفتار کنن؟! چرا اصالت آدما رو پودر می کنیم و می پاشیم رو هوا؟... خیلی بی رحمیم خیـــــلی!
حالم از همه ی آدمایی که سنگ محک سنجش دیگران، خودشون هستند، به هم می خوره ...
"آلبر کامو"