رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

ّبوف ولگرد
ّبوف ولگرد
5 امتیاز
از 2 رای
ادکلن تلخ: مجموعه داستان
ادکلن تلخ: مجموعه داستان
4.6 امتیاز
از 5 رای
The Club of Queer Trades
The Club of Queer Trades
0 امتیاز
از 0 رای
دشمنان جامعه سالم
دشمنان جامعه سالم
4.6 امتیاز
از 11 رای
شب میلاد و چند داستان دیگر
شب میلاد و چند داستان دیگر
4.4 امتیاز
از 57 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
زندگی مشترک
مرد یقه اش را گرفت و فریاد کشید : لعنتی ، نمی خواهی از نگاه کردن و ادا در آوردن برای زنم دست بکشی؟
لبخند زد و با آرامش جواب داد : تنها کافی است ده دقیقه ی دیگر تحمل کنی . دو ایستگاه دیگر پیاده می شوم
زن گفت : ما هم همانجا پیاده می شویم
ناشناس
از اینجا می تونید داستان های کوتاه زبان اصلی رو مطالعه بفرمایید.
البته داستانها اغلب بیش از 1000 کلمه اند.
2. بالاخره شبی رسید که ماه کامل و بسیار درخشان بود و زن می توانست همه طول خیابان را ببیند. او دو نفر را دید که می دانست اهل آن خیابان نیستند، دو نفر که در تعقیب جیم هیلر بودند. زن نمی دانست چرا جیم آنجاست، امروز روز ملاقاتشان نبود و علاوه بر این او هیچ وقت این وقت شب نمی آمد. اما جیم آنجا بود و به نظر میرسید که می داند دو نفر به دنبال اویند، چرا که برگشت تا با آنها روبرو شود. زن صدایشان را نمی شنید اما بحث بین آنها داشت بالا می گرفت. خوشبختانه بعد از مدتی کشمکش بین آنها فرونشست و دو نفردور شدند. جیم مطمئن شد که انها در حال رفتنند و بعد برگشت و به راهش ادامه داد.
همانطور که زن نگاه می کرد چیزی در درونش شروع به جنبش کرد......در ابتدا با خودش گفت نباید درگیر این ماحرا شود، چرا که دیگر بخشی از آن دنیا نیست. با خودش گفت:«به اونها توجهی نکن و فراموششون کن» اما نتوانست این کار را انجام دهد چرا که دوباره آن دو نفر را دید. آنها در بالای خیابان و در همان جایی که جیمی از آن گذشته بود راه می رفتند.
او یک شماره تلفن داشت، شماره ای که جیم برای موقع اضطراری به او داده بود.تا بحال هیچ وقت از شماره استفاده نکرده بود، اما آن را روی میز آشپزخانه کنار پسته های پستی نگه میداشت.
به شماره دسترسی نداشت، باید سعی می کرد تا شماره پلیس را بیاد آورد. بالآخره با 911 تماس گرفت و وقتی صدایی در سمت دیگر خط جواب داد، او می دانست چه بگوید و چگونه بگوید....بالآخره بعد از این همه مدت دوباره به دنیا متصل شده بود............
1. دوستان این یک داستان کوتاهه بلند است.......ترجمشم که دیگه روم سیاه به بزرگیتون ببخشید، کمی مایل به زیاد افتضاحه :-(
چهره ای پشت پنجره!
تقریبا تمام مردم شهر او را میشناختند، زنی که جلوی پنجره طبقه بالایی خانه اش می نشست و بدون اینکه به دنیای اطرافش توجه کند به بیرون خیره می شد. بعضی ها می گفتند او از وقتی که شوهرش ترکش کرده است دیوانه شده، بعضی ها هم می گفتند او دختر یا پسرش را از دست داده است. اما هیچ کس از حقیقت ماجرا خبر نداشت. او بخاطرچهره اش همه او را می شناختند، چرا که چهره او همیشه مثل یک ماسک خالی از هر گونه احساسی بود.
جیم هیلر می دانست که زن اسم دیگری هم دارد، اسمی که مدتها بود از آن استفاده نمی کرد و در جایی از دنیا گم شده بود. جیم کسی بود که برای او غذا میبرد و پول اجاره اش را می گرفت. بخشی از پول توسط بیمه تامین اجتماعی پرداخت میشد و جیم فکر میکرد که بقیه پول از ارثیه یا بیمه عمریست که او در جایی پس انداز کرده.
از آنجا که زن همیشه ساده لباس می پوشید، ولی لباس هایش همیشه یکجور نبودند جیم می دانست که او تمام وقتش را به نشستن بر روی ویلچری که از آن برای تماشای دنیای پشت پنجره اش استفاده می کند نمی گذراند.
جیم در حالی که برای یکی دیگه از سرکشی های ماهانه اش آمده بود پرسید:«خوب، امروز چطوری؟» و در حالی که به پنجره نگاه می کرد افزود:«امروز هوا بهتر شده، مگه نه؟ شرط میبندم از اینکه طوفان تموم شده خوشحالی؟» زن تا وقتی که جیم پاکتها را روی میز آشپزخانه گذاشت هیچ جوابی نداد. با وجودی که چهره اش مثل همیشه خونسرد و بی تفاوت می نمود جیم حس کرد در یک آن جرقه ای از احساس را در چشمانش دید.
«خیلی خوب، پس من حواسم فقط به ایناست، ماه دیگه میبینمت باشه؟»
بعد از اینکه جیم رفت زن به نشستن روی ویلچرش و خیره شدن از پشت پنجره ادامه داد. او می دانست که آن بیرون دنیایی وجود دارد که دیگر متعلق به او نیست، دنیای صداها و مردم، مردمی که خطرناکند و در حق همدیگر بدی می کنند. در خاموشی و خلوت خودش، برای سالها هیچ بخشی از آن دنیا را نمی خواست و سعی میکرد دیگر به چیزی که باعث شده بود این راه را در پیش بگیرد، فکر نکند. خیلی وقت پیش، زمانی که جیم هلر یه پسر کوچولو بود و او به سن الآن جیم بود، یکجور دیگه بود.
دنیا هم جور دیگه ای بود...دنیا جزئی از زندگی ای بود که زن با همسرش در اون شریک بودن، مردی که رابط بین او و دنیا بود. همون موقع بود که اون اتفاق بد افتاد و ارتباط قطع شد....
در آخرین روزی که کنار هم بودند مرد گفت:«من باید برای چند روزی از شهر برم بیرون. این فقط یه سفر کاری کوچولوئه، یکشنبه شب برمیگردم.»
زن آه کشید:«یکی دیگه؟ امیدوار بودم بتونیم این آخر هفته شام رو بیرون بخوریم.».
«می دونم، ولی شرکت با یکی از فروشنده هاش به مشکل برخورده و مثل همیشه منو انتخاب کردن که برم اونجا و کارا رو راست و ریس کنم. مطمئنم مشکل خاصی نیست....من زود برمیگردم»
«باشه، پس وقتی برگردی خونه میبینمت.»...اتفاقی که هیچ وقت نیوفتاد....
دو روز بعد پلیس از همسرش خبر آورد. وقتی که حرفهای پلیش را شنید با خودش فکر کرد اینها حقیقت نداره، اونا اشتباه کردن، اون الآن تو راه خونه است...من مطمئنم.
تمام کاری که زن کرد انتظار کشیدن بود، البته او ظاهرش را حفظ کرد. ظاهرش را فقط بخاطر دوستان و خانواده اش حفظ کرد...اما حالا ارتباط او با دنیای آنها قطع شده بود. این ارتباط وقتی رفته بود که آنها او را برای شناسایی جسد بردند، زمانی که به او درباره دستگیری مردی با چشمانی بی احساس گفتند که بجرم مرگ همسرش بازداشت شده بود و زمانی که زن برای مراسم تدفین شوهرش رفته بود.... و در این سالهای طولانی و خاموش زن فقط به آمد و رفت ماشین ها و همسایگانش در بیرون نگاه می کرد. یا حداقل فکر می کرد این کار را میکند.
لب پنجره نشست. دیگر تصمیم گرفت کار را تمام کند.پایین را نگاه کرد و در یک حرکت خودش را پرت کرد....
چند لحظه بعد با گنجشکهای دیگر مشغول پرواز بود...
م.قهاری
دوستان اینم معروف ترین داستانکی که در سایتهای خارجی زبان دیدم:
«دسترسی به تارنمای فراخوانده شده امکان پذیر نمی باشد.» :x:x:x:x:x:x:x:x:x:x:x:x:x
انقدر معروفه که از هر 10 تا سایت 6 تاش این داستان میاد!
.
.
.
الآن فهمیدید من از نرم افزارای جانبی استفاده نمی کنم یا ادامه بدم.....
من
هیسس، گوش کن...صدایشان را می شنوی؟
کوه ها با من حرف میزنند. آنها نام مرا صدا می زنند. آنها مرا به مبارزه می طلبند تا فتحشان کنم و ببینم زندگی می تواند چقدر سخت باشد! آنها مرا به آخرین نبرد برای بقا دعوت می کنند...
مشکلات همانند سدی هستند و سدها همچون نبردی...تمامی آنها موقعیت هایی هستند که طراحی شده اند تا بر تو غلبه کنند و غافلگیرت نمایند..... اما، بدون تغییر، هیچ پیشرفتی نخواهد بود و بدون آشفتگی هیچ تغییری وجود نخواهد داشت...
چرا باید از به مبارزه طلبیدن کوهستان ها بترسم؟ به کوهها نگاه می کنم و لبخند می زنم! و به آنها می گویم:«شما ها حریف من نمیشید!؟ من یه چیز بزرگتر می خوام!»
این چیزیست که من هستم، این کسیت که من هستم، منظورم اینه......این منم!
تا جایی که بیاد دارم پدرم همیشه ظرفا رو برا ی مادرم میشست و به شوخی میگفت:«پسر، یه زن هیچ وقت مردی رو که ظرف میشوره نمیکشه! » اما اون اشتباه می کرد. چون هم تو خونه ی خودش ظرف میشست و هم تو خونه ی معشوقه اش....مادرم اونو تا خونه معشوقه اش تعقیب کرد و بعد در حالی که (اون) مشغول ظرف شستن بود از پنجره آشپزخانه بهش شلیک کرد....به این ترتیب پدرم مرد، درحالی که یه حوله در دست راستش، یه بشقاب در دست چپش و یه سوراخ اضافه وسط سرش بود.....حالا بیش از 20 سال از این ماجرا گذشته و بخاطره همینه که من معشوقه ام همیشه تو ی رستوران شام میخوریم!
قابل توجه متاهل های سایت!
مترسک، مترسک
ای که به صلیبت آویخته ای...آیا تا بحال تنها گشته ای؟ آیا تا کنون طعم شکست را چشیده ای؟
آیا زمانی که پرندگان سیاه بر روی سرت مینشینند، از این که مرده ای، خوشحال بوده ای؟
منرسک مترسک
آیا تا بحال خواسته ای که از زندانت، از بین ذرتها،جایی که خورشید تو را می سوزاند فرار کنی؟
آیا تا بحال رویای آزادی را دیده ای؟ رویایی که در آن سوار قطاری می شوی که به مکان دلخواهت میرود....
مترسک، مترسک
ناراحت نباش، فکرش را هم نکن.....در این دنیا فقط تو خوشبختی......چرا که قبلا مرده ای!
وقتی که یکی از غولها پرسید:"واسه شام چی داریم؟"دراکولا، فرنکشتاین، مرد گرگی، و بقیه روح ها و غولها دور هم نشسته بودند تا در قلعه دراکولا شام بخورن. دراکولا گفت:«امشب ما خفاش سرخ کرده، پوره گربه، سوسک پرشده با تخمهای عنکبوت، سوپ زهره گرگ، پودینگ خون، ساندویچ انگشت، سالاد سرماهی، راگوی موش، تخم چشم آبپز سفت، دل و روده ی سرخ شده داریم و آخرین چیز که بهترینشونم هست: شراب خونی قرمز که از رگهای اجساد گندیده گرفته شده و توی سرداب اختصاصی خودم تخمیر شده!»
همه ی مهمانها بجز روحی که روی آخرین صندلی نشسته بود با هم فریاد زدند:«ووووووووواییی»!
روح افسرده و ناراحت بنظر میرسید.....دراکولا پرسید:«دوست رنگ پریده من، مشکل چیه؟غذاهایی رو که گفتم دوست نداری؟»
روح جواب داد:«چرا، فقط امیدوار بودم بعنوان دسر بستنی داشته باشیم...»
وووای، همه هیولاهای دیگه کفتند:«می خوای چه غلطی بکنی؟ دوست داری ما رو بندازه بیرون؟»
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک