رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

ّبوف ولگرد
ّبوف ولگرد
5 امتیاز
از 2 رای
ادکلن تلخ: مجموعه داستان
ادکلن تلخ: مجموعه داستان
4.6 امتیاز
از 5 رای
The Club of Queer Trades
The Club of Queer Trades
0 امتیاز
از 0 رای
دشمنان جامعه سالم
دشمنان جامعه سالم
4.6 امتیاز
از 11 رای
شب میلاد و چند داستان دیگر
شب میلاد و چند داستان دیگر
4.4 امتیاز
از 57 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
من میشه یک پیشنهاد بدم؟؟؟؟
اگه امکانش باشه یک کتاب از داستانکهایی که دوستان زیر همین کتاب نوشتن تولید کنیم!!!!
...........
جدی میگم البته از داستانکهایی که خودشون گفتن نه از جایی کپی پیست کردن!!!!
نامه ای از برزخ!
چهره های بی نام و نشان و بدشکل...
با وحشتی بی حد و مرز...
در تاریکی به هم آمیخته، و یکی شده اند....
همه جا با صدای گوش خراش آه و ناله ها پر شده....
وحشتی بی پایان قلبها را به تپش می اندازد....
چشمها بخاطر ترس از شکنجه گران بیرون زده اند.....
آتش ابدی....بر پوستها تازیانه میزند و ناپاکی هاشان را میزداید...
همه چیز یکنواخت است...
سرما، تنهایی، رها بودن در پوچی، بدون هیچ احساسی....
baz baran نوشت:
سلام
لطفا بفرمایید چطوری اعضا کتابناک داستانهاشون رو یه کتاب کردند. من مدتی اینجا نبودم آیا مسابقه یا چیزی مشابه بود؟؟

باران جان ممنون از حضورت:و
اما راهنمایی واسه درست کردن کتاب
واسه درست کردن کتاب به یک عدد محسن قهاری ، یک عدد سحر افتخار زاده و 5 تا 6 لایک کوب حرفه ایی نیاز مندی.همین.
دوستان حتمن فکر کردید من این کامنتا را واسه اشنایی با انواع داستان کوتاه گذاشتم...ابدن ...دلیلش بی خوابی و مبارزه با اوج گرفتن سهیلی و دختر احساس شکسته بودو لاغیر.تکبیر.
ـ شما چه نسبتی دارین؟
ـ زن و شوهریم
ـ مدرک دارین؟
ـ مگه نمی‌بینی دست همدیگه رو نگرفتیم؟!
مردی در عالم رویا فرشته ای دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته جواب داد: می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!
سلام
لطفا بفرمایید چطوری اعضا کتابناک داستانهاشون رو یه کتاب کردند. من مدتی اینجا نبودم آیا مسابقه یا چیزی مشابه بود؟؟
- خانوم!!..این همه مدت کجا بودی؟..نمیگی نگرانت میشم!!..
- ببخش عزیزم..رفته بودم فروشگاه پوشاک همین سرکوچمون!!..تا حالا بهت گفته بودم چقدر خوش شانشی!!..
- چطور مگه؟!!..
- میگم!!..اولش بزار پیشاپیش روزتو تبریک بگم..اینم کادوت!!..یه دو جین جوراب از همون رنگ که عاشقش بودی!!
- خانوم ..آخه یه دو جین جوراب برام خریدی که چی بشه..ببر پسش بده!!
- وا..عزیزم..چرا اینجوری میکنی؟!!..نخریدمش که!!..برنده شدم!!.. فقطم به نیت تو ..این دو تا مانتو رو برداشتمو توی قرعه کشی با لای صد تومن فروشگاه شرکت کردم .
(من شخصا دست نویسنده این داستان را -البته اگه مرد باشه و نامحرم نباشه-ماچ می کنم)
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک