میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
مرد یقه اش را گرفت و فریاد کشید : لعنتی ، نمی خواهی از نگاه کردن و ادا در آوردن برای زنم دست بکشی؟
لبخند زد و با آرامش جواب داد : تنها کافی است ده دقیقه ی دیگر تحمل کنی . دو ایستگاه دیگر پیاده می شوم
زن گفت : ما هم همانجا پیاده می شویم
ناشناس
البته داستانها اغلب بیش از 1000 کلمه اند.
همانطور که زن نگاه می کرد چیزی در درونش شروع به جنبش کرد......در ابتدا با خودش گفت نباید درگیر این ماحرا شود، چرا که دیگر بخشی از آن دنیا نیست. با خودش گفت:«به اونها توجهی نکن و فراموششون کن» اما نتوانست این کار را انجام دهد چرا که دوباره آن دو نفر را دید. آنها در بالای خیابان و در همان جایی که جیمی از آن گذشته بود راه می رفتند.
او یک شماره تلفن داشت، شماره ای که جیم برای موقع اضطراری به او داده بود.تا بحال هیچ وقت از شماره استفاده نکرده بود، اما آن را روی میز آشپزخانه کنار پسته های پستی نگه میداشت.
به شماره دسترسی نداشت، باید سعی می کرد تا شماره پلیس را بیاد آورد. بالآخره با 911 تماس گرفت و وقتی صدایی در سمت دیگر خط جواب داد، او می دانست چه بگوید و چگونه بگوید....بالآخره بعد از این همه مدت دوباره به دنیا متصل شده بود............
چهره ای پشت پنجره!
تقریبا تمام مردم شهر او را میشناختند، زنی که جلوی پنجره طبقه بالایی خانه اش می نشست و بدون اینکه به دنیای اطرافش توجه کند به بیرون خیره می شد. بعضی ها می گفتند او از وقتی که شوهرش ترکش کرده است دیوانه شده، بعضی ها هم می گفتند او دختر یا پسرش را از دست داده است. اما هیچ کس از حقیقت ماجرا خبر نداشت. او بخاطرچهره اش همه او را می شناختند، چرا که چهره او همیشه مثل یک ماسک خالی از هر گونه احساسی بود.
جیم هیلر می دانست که زن اسم دیگری هم دارد، اسمی که مدتها بود از آن استفاده نمی کرد و در جایی از دنیا گم شده بود. جیم کسی بود که برای او غذا میبرد و پول اجاره اش را می گرفت. بخشی از پول توسط بیمه تامین اجتماعی پرداخت میشد و جیم فکر میکرد که بقیه پول از ارثیه یا بیمه عمریست که او در جایی پس انداز کرده.
از آنجا که زن همیشه ساده لباس می پوشید، ولی لباس هایش همیشه یکجور نبودند جیم می دانست که او تمام وقتش را به نشستن بر روی ویلچری که از آن برای تماشای دنیای پشت پنجره اش استفاده می کند نمی گذراند.
جیم در حالی که برای یکی دیگه از سرکشی های ماهانه اش آمده بود پرسید:«خوب، امروز چطوری؟» و در حالی که به پنجره نگاه می کرد افزود:«امروز هوا بهتر شده، مگه نه؟ شرط میبندم از اینکه طوفان تموم شده خوشحالی؟» زن تا وقتی که جیم پاکتها را روی میز آشپزخانه گذاشت هیچ جوابی نداد. با وجودی که چهره اش مثل همیشه خونسرد و بی تفاوت می نمود جیم حس کرد در یک آن جرقه ای از احساس را در چشمانش دید.
«خیلی خوب، پس من حواسم فقط به ایناست، ماه دیگه میبینمت باشه؟»
بعد از اینکه جیم رفت زن به نشستن روی ویلچرش و خیره شدن از پشت پنجره ادامه داد. او می دانست که آن بیرون دنیایی وجود دارد که دیگر متعلق به او نیست، دنیای صداها و مردم، مردمی که خطرناکند و در حق همدیگر بدی می کنند. در خاموشی و خلوت خودش، برای سالها هیچ بخشی از آن دنیا را نمی خواست و سعی میکرد دیگر به چیزی که باعث شده بود این راه را در پیش بگیرد، فکر نکند. خیلی وقت پیش، زمانی که جیم هلر یه پسر کوچولو بود و او به سن الآن جیم بود، یکجور دیگه بود.
دنیا هم جور دیگه ای بود...دنیا جزئی از زندگی ای بود که زن با همسرش در اون شریک بودن، مردی که رابط بین او و دنیا بود. همون موقع بود که اون اتفاق بد افتاد و ارتباط قطع شد....
در آخرین روزی که کنار هم بودند مرد گفت:«من باید برای چند روزی از شهر برم بیرون. این فقط یه سفر کاری کوچولوئه، یکشنبه شب برمیگردم.»
زن آه کشید:«یکی دیگه؟ امیدوار بودم بتونیم این آخر هفته شام رو بیرون بخوریم.».
«می دونم، ولی شرکت با یکی از فروشنده هاش به مشکل برخورده و مثل همیشه منو انتخاب کردن که برم اونجا و کارا رو راست و ریس کنم. مطمئنم مشکل خاصی نیست....من زود برمیگردم»
«باشه، پس وقتی برگردی خونه میبینمت.»...اتفاقی که هیچ وقت نیوفتاد....
دو روز بعد پلیس از همسرش خبر آورد. وقتی که حرفهای پلیش را شنید با خودش فکر کرد اینها حقیقت نداره، اونا اشتباه کردن، اون الآن تو راه خونه است...من مطمئنم.
تمام کاری که زن کرد انتظار کشیدن بود، البته او ظاهرش را حفظ کرد. ظاهرش را فقط بخاطر دوستان و خانواده اش حفظ کرد...اما حالا ارتباط او با دنیای آنها قطع شده بود. این ارتباط وقتی رفته بود که آنها او را برای شناسایی جسد بردند، زمانی که به او درباره دستگیری مردی با چشمانی بی احساس گفتند که بجرم مرگ همسرش بازداشت شده بود و زمانی که زن برای مراسم تدفین شوهرش رفته بود.... و در این سالهای طولانی و خاموش زن فقط به آمد و رفت ماشین ها و همسایگانش در بیرون نگاه می کرد. یا حداقل فکر می کرد این کار را میکند.
چند لحظه بعد با گنجشکهای دیگر مشغول پرواز بود...
م.قهاری
«دسترسی به تارنمای فراخوانده شده امکان پذیر نمی باشد.» :x:x:x:x:x:x:x:x:x:x:x:x:x
انقدر معروفه که از هر 10 تا سایت 6 تاش این داستان میاد!
.
.
.
الآن فهمیدید من از نرم افزارای جانبی استفاده نمی کنم یا ادامه بدم.....
هیسس، گوش کن...صدایشان را می شنوی؟
کوه ها با من حرف میزنند. آنها نام مرا صدا می زنند. آنها مرا به مبارزه می طلبند تا فتحشان کنم و ببینم زندگی می تواند چقدر سخت باشد! آنها مرا به آخرین نبرد برای بقا دعوت می کنند...
مشکلات همانند سدی هستند و سدها همچون نبردی...تمامی آنها موقعیت هایی هستند که طراحی شده اند تا بر تو غلبه کنند و غافلگیرت نمایند..... اما، بدون تغییر، هیچ پیشرفتی نخواهد بود و بدون آشفتگی هیچ تغییری وجود نخواهد داشت...
چرا باید از به مبارزه طلبیدن کوهستان ها بترسم؟ به کوهها نگاه می کنم و لبخند می زنم! و به آنها می گویم:«شما ها حریف من نمیشید!؟ من یه چیز بزرگتر می خوام!»
این چیزیست که من هستم، این کسیت که من هستم، منظورم اینه......این منم!
قابل توجه متاهل های سایت!
ای که به صلیبت آویخته ای...آیا تا بحال تنها گشته ای؟ آیا تا کنون طعم شکست را چشیده ای؟
آیا زمانی که پرندگان سیاه بر روی سرت مینشینند، از این که مرده ای، خوشحال بوده ای؟
منرسک مترسک
آیا تا بحال خواسته ای که از زندانت، از بین ذرتها،جایی که خورشید تو را می سوزاند فرار کنی؟
آیا تا بحال رویای آزادی را دیده ای؟ رویایی که در آن سوار قطاری می شوی که به مکان دلخواهت میرود....
مترسک، مترسک
ناراحت نباش، فکرش را هم نکن.....در این دنیا فقط تو خوشبختی......چرا که قبلا مرده ای!
همه ی مهمانها بجز روحی که روی آخرین صندلی نشسته بود با هم فریاد زدند:«ووووووووواییی»!
روح افسرده و ناراحت بنظر میرسید.....دراکولا پرسید:«دوست رنگ پریده من، مشکل چیه؟غذاهایی رو که گفتم دوست نداری؟»
روح جواب داد:«چرا، فقط امیدوار بودم بعنوان دسر بستنی داشته باشیم...»
وووای، همه هیولاهای دیگه کفتند:«می خوای چه غلطی بکنی؟ دوست داری ما رو بندازه بیرون؟»