رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

گربه ای که عاشق من شد!
گربه ای که عاشق من شد!
4 امتیاز
از 3 رای
Love of Life & Other Stories
Love of Life & Other Stories
4.6 امتیاز
از 5 رای
میان دو سفر: مجموعه داستان
میان دو سفر: مجموعه داستان
4.5 امتیاز
از 14 رای
وحشت آباد: پانزده داستان
وحشت آباد: پانزده داستان
4.5 امتیاز
از 35 رای
شیدای بهبهان: بیست داستان
شیدای بهبهان: بیست داستان
4.3 امتیاز
از 4 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
soheil100 نوشت:
شکارچی تمام قدرتش را در مشت هایش جمع کرده و محکم تخت سینه هیو لا کوبید.ومپایر از میان طوفان شیشه های خرد شده به بیرون پرت شدو وحشت زده و نعره کشان به لیسیده شدن پوست سفید و مرده بدنش توسط تشعشع بی رمق آفتاب خیره شد.شکارچی خودش را به لب پنجره شکسته رسانده و با لذت به این منظره چشم دوخت.اما لبخندش ، سرد و لزج به دهانش ماسید.خون آشام متعجب اما خوشحال بلند شد.کمی خودش را تکان داده و عضلات گردنش را پیچ تاب داد و از میان دندان های نیش هولناکش ،ولرم و بد خواه گفت:
-شنیده بودم به علت غلظت بیش از حد مونو کسید کربن و ذرات معلق کمتر از ده میکرون ، نور خورشید تو تهرون قدرت نابودگری خون آشام ها را از دست داده،اما جرات امتحان کردنشو نداشتم.....و حالا تو شکارچی.....وایسا تا بیام دخلتو بیارم.
این داستان ابکی را همین امروز با شنیدن درصد الودگی هوا نوشتم.مریم تورنگ عزیز امیدوارم بخونی و ویرایشش کنی و وقتی پخته تر شد کامنت بذاریش.مرسی.

8-)8-)8-) واقعا قشنگ بود آقا سهیل....
:)):)):))
نیاز به ویرایش نداره عالیه!!!;-)
اميدوارم هميشه موفق باشید:D
شکارچی تمام قدرتش را در مشت هایش جمع کرده و محکم تخت سینه هیو لا کوبید.ومپایر از میان طوفان شیشه های خرد شده به بیرون پرت شدو وحشت زده و نعره کشان به لیسیده شدن پوست سفید و مرده بدنش توسط تشعشع بی رمق آفتاب خیره شد.شکارچی خودش را به لب پنجره شکسته رسانده و با لذت به این منظره چشم دوخت.اما لبخندش ، سرد و لزج به دهانش ماسید.خون آشام متعجب اما خوشحال بلند شد.کمی خودش را تکان داده و عضلات گردنش را پیچ تاب داد و از میان دندان های نیش هولناکش ،ولرم و بد خواه گفت:
-شنیده بودم به علت غلظت بیش از حد مونو کسید کربن و ذرات معلق کمتر از ده میکرون در هوا ، نور خورشید تو تهرون قدرت نابودگری خون آشام ها را نداره،اما جرات امتحان کردنشو نداشتم.....و حالا تو شکارچی.....وایسا تا بیام دخلتو بیارم.
این داستان ابکی را همین امروز با شنیدن درصد الودگی هوا نوشتم.مریم تورنگ عزیز امیدوارم بخونی و ویرایشش کنی و وقتی پخته تر شد یه اسم هم واسش انتخاب کنی و کامنت بذاریش.مرسی.
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

ناشناس
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.
احمد شاملو
دختری پشت یک هزارتومنی نوشته بود:
پدرم واسه همین پولی که پیش توست مرا یک شب به دست صاحبخانیمان سپرد....
خدایا چه قدر میگیری شب اول قبر
قبل از اینکه تو سوال کنی من بپرسم چرررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:((:((:((:((:((:((:((:((:((:((:((:((:((
ه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی شربت سکنجبین می خورن گرمیشون میشه ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....
ناشناس از سایت..................
تذکر 1:جمله و حسابی شربت سکنجبین می خورن گرمیشون میشهرا من جای جمله (...... می خورن و....)آوردم تا خدای نکرده محکوم به ترویج فساد نشم.
تذکر 2:......و ........در جمله بالا را من به جای ******و *******گذاشتم تا سانسورش کرده باشم.
تذکر 3:********و********را من به جای .........و ...........در تذکر 2 اوردم که جایگزین اصلیه واسه سکنجبین و گرمی در تذگر 1.
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی

توجه:شخصا از این داستان های احساسی گونه بدم میاد.اینو کپی کردم فقط به نیت شر و رو کم کنی مهدی سهیلی و شرکا.
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.
یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی می کرده، محسوب نمی شود.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.
خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟
پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست!
به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف کپی شده از سایت........

(بنده خدا)
-الحمدالله......بسم الله ذکر زبانش است....
البته ........سلام کردن از یادش رفته.-
ناشناس
mohsen ghahari نوشت:
لب پنجره نشست. دیگر تصمیم گرفت کار را تمام کند.پایین را نگاه کرد و در یک حرکت خودش را پرت کرد....
چند لحظه بعد با گنجشکهای دیگر مشغول پرواز بود...
م.قهاری

محسن جان علاقه ات به سقوط جالبه و اگه قبل از گالیله به دنیا اومده بودی یا اون مرحوم بعد از شما، دنیا قوانین سقوط آزاد را مدیون تو بود.
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک