میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
انگشتم روی کلید اینتر ،مستاصل تو هوا میرقصید.یعنی این ساعت شب هم هستش؟تنهایی؟با چشم های کوه یخش ، مرموز و بی صدا داره نگاه می کنه؟منتظره تا یه حرکت کج ببینه؟دوباره اونچه نوشته بودم را خوندم.اگه باشه حتما واکنش نشون میده.....نفس عمیقی کشیدم و اینتر را زدم.حالا کامنتم تو صفحه بود.نفسم را تو سینه حبس کردم.زیر چشمی ساعت رو نگاه کردم.سه نیمه شب.همه چیز در سکوتی موحش هضم شده بود.اما اتفاقی نیافتاد.لبم داشت آهسته اهسته و به علامت پیروزی با پوزخندی کشیده میشد.ناگهانی عطسم گرفت.....همه چیز به سرعت ضربه یک شلاق بود....سرم را بالا آوردم و آن کلمات جدید و نقطه چین ها توی تخم چشمای وحشت زدم کوبیده شد....
(این متن توسط ناظر ساگارو ویرایش شد)
.با خشم روی میز کوبیدم.دوباره مچم را گرفته بود.حتی این موقع شب.
تقدیم به قلندر عزیز.
جناب آقا سهیل خب الان اومدم من هم یکی بسازم ولی کلا نفهمیدم اصلا چی نوشتید که من هم مثل اون بنویسم.:D:D:D:D
از بس که باید همه چیز واسم واضح باشه. یه کم پیازداغش زیاد باشه من کلا هنگ میکنم:((:D:D:D
بعد این که واقعا تو بحر این ترجمه و تفسیر رفتم.خیلی عجیب بود. معناش تو لایه لایه های کلماتش نهفته بود.استخراجش خیلی سخت بود:D
دوست عزیز همین که جرات تغییرش را داری عالیه.من که اصلا علوم هم نخوندم.یعنی حقیقتش نشده درس بخونم و در حد ابتدایی سواد دارم.همیشه موفق باشی.8-)
ترجمه:اگه من یه کامنت گذار هم مثل سئورا شانل کامنت کوب داشتم ، همه کتابناک را با میم مثل مینیمال تصرف می کردم.
تفسیر:اگه من یه کامنت گذار هم مثل سئورا شانل کامنت کوب داشتم ، همه کتابناک را با میم مثل مینیمال تصرف می کردم.
خیلی ممنون واقعا با آخرش مشکل داشتم یهو مغزم کامپیوترش خاموش شد :D
راستش خودمم علومم زیاد خوب نیست واسه همین اون جمله تونو تغییر ندادم:D
بازم یه دنیا تشکر!!!!!:-)
مریم جان خیلی هم عالی بود.ترکیبات قشنگی هم به وجود اوردی مثل:فضاى بى سایه البته بهتره از همون واحد اندازه گیری (میکرون ) استفاده کنی نه نوترون که حقیقتش من نمی دونم چی چی هست.شاید حذف برخی از فعل ها هم به قرینه لفظی بد نباشه و بهتره حرکت اخر دراکولا را هم یه نمه ترسناک ترش کنیم.پس این مینیمال به افتخار دوست نوجوونمون به صورت زیر در میادش:
شکارچى سینه خون آشام را نشانه گرفت… راه فرارى نبود… دوست داشت هرچه زودتر زجر کشیدن آن موجود نفرت انگیز را ببیند… با ضربه اى محکم او را به فضاى بى سایه ایى پرت کرد و با پوزخندى شیطنت آمیز ، منتظر جزغاله شدنش شد…
موجود بیچاره با تعجب و وحشتزده به شکارچى خیره شده بود…پوزخند از روى لبان شکارچى محو شد و وحشت جاى آن را گرفت…
خون آشام دندان هاى تیز و براقش را با افتخار به شکارچى نشان داد و با لحن خبیثانه اى گفت:
– شنیده بودم که به علت غلظت بیش از حد منواکسید کربن و ذرات معلق کمتر از ده میکرون در هوا ، نور خورشید تو تهرون قدرت نابودگرى ماها رو نداره…اما جرئت امتحان کردنش رو نداشتم… نمیخواستم با یه ریسک ساده خودمو به کشتن بدم… و حالا تو…
و با لبخندى موزیانه به سمت شکارچى وحشت زده خزید.
موجود بیچاره با تعجب و وحشتزده به شکارچى خیره شده بود…پوزخند از روى لبان شکارچى محو شد و وحشت جاى آن را گرفت…
خون آشام دندان هاى تیز و براقش را با افتخار به شکارچى نشان داد و با لحن خبیثانه اى گفت:
– شنیده بودم که به علت غلظت بیش از حد منواکسید کربن و ذرات معلق کمتر از ده نوترون در هوا ، نور خورشید تو تهرون قدرت نابودگرى ماها رو نداره…اما جرئت امتحان کردنش رو نداشتم… نمیخواستم با یه ریسک ساده خودمو به کشتن بدم… و حالا تو…
و با لبخندى موزیانه به شکارچى وحشت زده نزدیک شد و تمام!
آقا سهیل ببخشید اگه بدتر شد.... کم تجربه ایم دیگه....:D:-)
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد
نویسنده :ارتمیس
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
نویسنده ناشناس
تذکر:این داستان را من محکوم میکنم.یعنی چی واقعن.....جلفففف
در خواست:دوستان دعا کنید مادر زن عزیزم هم بخواد اینجوریا منو امتحان کنه.