رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

دیوار گِلی
دیوار گِلی
5 امتیاز
از 2 رای
من در تهرانم
من در تهرانم
4.1 امتیاز
از 30 رای
The Complete Stories
The Complete Stories
0 امتیاز
از 0 رای
سرگروهبان: چند داستان کوتاه
سرگروهبان: چند داستان کوتاه
4.4 امتیاز
از 14 رای
هنوز دو قورت و نیمش باقیست
هنوز دو قورت و نیمش باقیست
4.8 امتیاز
از 9 رای
رستای من: مجموعه داستان
رستای من: مجموعه داستان
4 امتیاز
از 2 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
زن: چرا آن انگشتر را دادی به من؟؟؟ بدلی بود؟؟؟ نه؟؟؟؟
مرد: نه!!!!
اما زن می خواهد خودش را راضی کند........
دادمش به یکنفر دیگر......دروغ می گوید...بدلی بود!!!!
(جواد سعیدی پور)
"او نمی داند"
بدون توپ و کلاه و دماغ قرمز پشت میز روبروی زن در رستوران نشسته است.......
_او نمی داند من یک دلقکم! پس باید جدی باشم!
(جواد سعیدی پور)
"شبکه های عصبی"
مرد نمی خواست از چراغ سبز رد شود.نمی خواست از جایش تکان بخورد.نمی خواست دیگر چیزی را رعایت کند.نمی خواست دیگر هیچ کاری بکند.
ماشین ها پشت سرش بوق می زدند. پیاده شد برگشت و دستش را گذاشت روی در ماشین و زل زد توی چشمهایشان.
تلفنش که زنگ زد دوباره همه چیز یادش آمد.
_"آمدم....آمدم"
(جواد سعیدی پور)
کامل غلامی نوشت:
آهای ...
دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود.
پس کبریتهایت کو؟
پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد...
میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم!
دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید... کبریتهایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم... می خری !!!؟؟؟
نویسنده: ابتهاج عبیدی
.

:((:((:((:((
تقدیم به دوستان عزیز...................
با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد
حمد خواندم و آن مد والا لضالین را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و صفا....رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سر خوش و بی خبر و بی سر و پا رفتم و شد
لن ترانی نشنیدم ز خداوند چو او
ار نی گفتم و او گفت رثا...رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و کی رفتی و چون
منِ دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا....رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا.....رفتم و شد
گفتم ای دل به خدا...هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها...رفتم و شد
(شعری از: محمد علی گویا
آهای ...
دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود.
پس کبریتهایت کو؟
پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد...
میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم!
دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید... کبریتهایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم... می خری !!!؟؟؟
نویسنده: ابتهاج عبیدی
.
http://ketabnak.com/comment.php?dlid=44353
داستانها متعلق به حدود 10 سال پیش هستند...........اما خوشحال میشم دوستان بخونن و نظر بدن
سپاس
می دونی که از سر گرفتن یک ارتباط تموم شده مثل این می مونه که آدم چیزی رو که استفراغ کرده دوباره بخوره؟؟؟؟
(تصفیه حساب/تهمینه میلانی)
"شرط بندی"
-می دونستی زنت با من شرط بسته؟؟
_سر چی؟؟؟
_که تو رو از راه به در کنم؟
_هه هه!
_گفته تو در هر صورت بهش خیانت نمی کنی!
_جالب بود!
_جالب تر هم میشه وقتی بفهمه شرط رو باخته!
_شوخی بود؟؟
_نه! الان نشسته تا براش خبر ببرم!!
(جواد سعیدی پور)
من که خیلی خوشم اومد از این داستان :
چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود.
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند،
هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد.
یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟
نویسنده: ابتهاج عبیدی
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک