من در تهرانم
نویسنده:
ابراهیم رهبر
امتیاز دهید
مجموعه ۱۰ داستان کوتاه
از داستان کوچه:
جلوی در منتظر ایستاده بود. چادر سرش بود. با یک دست چادر را زیر صورتش نگه داشته بود و انگشت شست دست دیگرش را با چادر به دندان گرفته بود داشت می جوید. تمام صورتش پیدا بود. اما در کوچه کسی نبود که نگاهش کند و او با بی حوصلگی به لکه های سیاه روی در خیره شده بود. در قدیمی بود با گل میخهای بزرگ و دو کوبه ی آهنی. رنگ در سبز براق بود و چرک جابه جا در متن رنگ نشسته بود و آن را لکه کرده بود. لکه ها به شکل چیزهای مختلف بود. چند لکه ی کنار هم به شکل دیگ و قابلمه و بادیه و تابه و بشقاب و یکی آن طرف تر به شکل سر مرد جوانی با زلفهای آشفته و به پیشانی ریخته.
آفتاب روی خانه هایی که تنگ بغل هم چسبیده بودند سوار بود. هنوز قرق گرما نشکسته بود هنوز مردم از خانه های خود بیرون نیامده بودند و هنوز زندگی و سروصدای عصر آغاز نشده بود. کوچه در سکوت ادامه داشت. یک طرف آن ته به کوچه ی دیگری باز می شد و طرف دیگر پیچ میخورد و آن طرف پیچ پیدا نبود. جو مثل مارسیاهی که از گرما بی طاقت شده باشد وسط کوچه دراز کشیده بود. غذای مانده و پوست خربزه که داشت می پوسید و قوطی حلبی و توپ پلاستیکی پاره در شکم جو ولو بود و کمی آب سیاه و پس مانده زیر آشغالها داشت بخار میشد بوی گند و دم داری سراسر کوچه را پر کرده بود. دختر دستش را از دهانش برداشت و پابه پا کرد...
بیشتر
از داستان کوچه:
جلوی در منتظر ایستاده بود. چادر سرش بود. با یک دست چادر را زیر صورتش نگه داشته بود و انگشت شست دست دیگرش را با چادر به دندان گرفته بود داشت می جوید. تمام صورتش پیدا بود. اما در کوچه کسی نبود که نگاهش کند و او با بی حوصلگی به لکه های سیاه روی در خیره شده بود. در قدیمی بود با گل میخهای بزرگ و دو کوبه ی آهنی. رنگ در سبز براق بود و چرک جابه جا در متن رنگ نشسته بود و آن را لکه کرده بود. لکه ها به شکل چیزهای مختلف بود. چند لکه ی کنار هم به شکل دیگ و قابلمه و بادیه و تابه و بشقاب و یکی آن طرف تر به شکل سر مرد جوانی با زلفهای آشفته و به پیشانی ریخته.
آفتاب روی خانه هایی که تنگ بغل هم چسبیده بودند سوار بود. هنوز قرق گرما نشکسته بود هنوز مردم از خانه های خود بیرون نیامده بودند و هنوز زندگی و سروصدای عصر آغاز نشده بود. کوچه در سکوت ادامه داشت. یک طرف آن ته به کوچه ی دیگری باز می شد و طرف دیگر پیچ میخورد و آن طرف پیچ پیدا نبود. جو مثل مارسیاهی که از گرما بی طاقت شده باشد وسط کوچه دراز کشیده بود. غذای مانده و پوست خربزه که داشت می پوسید و قوطی حلبی و توپ پلاستیکی پاره در شکم جو ولو بود و کمی آب سیاه و پس مانده زیر آشغالها داشت بخار میشد بوی گند و دم داری سراسر کوچه را پر کرده بود. دختر دستش را از دهانش برداشت و پابه پا کرد...
آپلود شده توسط:
mrezie67
1390/03/17
دیدگاههای کتاب الکترونیکی من در تهرانم