میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
از عیوضی
پسرک با کفشی پاره به مغازه کفش فروشی زل زده بود.......
زنی از انجا می گذشت.....
وارد مغازه شد....کمی بعد با کفشی بیرون آمد...پسرک را صدا زد و کفش را به وی داد
پسرک ساده لوحانه پرسید: شما خدا هستید؟؟؟
زن: نه عزیزم من بنده خدا هستم
پسر: آه می دانستم با خدا نسبتی دارید!!!
یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت میکردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند…
این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.
این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت:
بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که میبینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم.
من هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم و حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید !
من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید !!!
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت:
ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمیتونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: ۱۰۰ تومن؟ اگه فکر میکنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم !!!
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد…
از عیوضی
کاسه کنار پایش خالی بود........
مردی از آن حوالی می گذشت........
تابلو را برداشت و تغییر کوچکی در آن داد......
............
عصر که مرد نابینا به خانه می رفت کاسه اش پر بود.........
اما او هرگز نفهمید روی تابلو نوشه شده بود"امروز یک روز زیباست اما من از دیدن آن محرومم"
یک سیب را که به هوا بیاندازی، پائین نمی آید
علیرضا جمشیدی
پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم.
کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.
بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.
بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.
همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟
"او زیر واگن است."
پارسا
آقا امشب ما هی اینجا رو خواستیم گرم نگه داریم تا از تنور نیفته تا یکی بیاد ازمون تحویل بگیره!!!!!;-(
زنه دو روز بعد میاد میگه: اتوبوس که رد میشه کمده میلرزه!
نجاره میگه چرا مزخرف میگی اتوبوس چه صیغه ایه؟؟؟
خلاصه میاد پیچ میچاشو محکمتر میکنه و میره
دوباره فرداش زنه میاد میگه:اتوبوس رد میشه کمد میلرزه ...
اینم میگه :
بابا برای یه کمد پدر مارو در آوردی. اصن من میرم تو کمد میشینم اتوبوس رد شه ببینیم چیه.
میشینه تو کمد یه دفه شوهر زنه میاد خونه در کمدو باز میکنه ، میگه:
تو اینجا چی کار میکنی؟
نجاره میگه :
اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت میشه؟؟
از پارسا
(آلبرت انیشتن)