میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
مرد: نه!!!!
اما زن می خواهد خودش را راضی کند........
دادمش به یکنفر دیگر......دروغ می گوید...بدلی بود!!!!
(جواد سعیدی پور)
بدون توپ و کلاه و دماغ قرمز پشت میز روبروی زن در رستوران نشسته است.......
_او نمی داند من یک دلقکم! پس باید جدی باشم!
(جواد سعیدی پور)
مرد نمی خواست از چراغ سبز رد شود.نمی خواست از جایش تکان بخورد.نمی خواست دیگر چیزی را رعایت کند.نمی خواست دیگر هیچ کاری بکند.
ماشین ها پشت سرش بوق می زدند. پیاده شد برگشت و دستش را گذاشت روی در ماشین و زل زد توی چشمهایشان.
تلفنش که زنگ زد دوباره همه چیز یادش آمد.
_"آمدم....آمدم"
(جواد سعیدی پور)
:((:((:((:((
با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد
حمد خواندم و آن مد والا لضالین را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و صفا....رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سر خوش و بی خبر و بی سر و پا رفتم و شد
لن ترانی نشنیدم ز خداوند چو او
ار نی گفتم و او گفت رثا...رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و کی رفتی و چون
منِ دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا....رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا.....رفتم و شد
گفتم ای دل به خدا...هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها...رفتم و شد
(شعری از: محمد علی گویا
دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود.
پس کبریتهایت کو؟
پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد...
میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم!
دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید... کبریتهایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم... می خری !!!؟؟؟
نویسنده: ابتهاج عبیدی
.
داستانها متعلق به حدود 10 سال پیش هستند...........اما خوشحال میشم دوستان بخونن و نظر بدن
سپاس
(تصفیه حساب/تهمینه میلانی)
-می دونستی زنت با من شرط بسته؟؟
_سر چی؟؟؟
_که تو رو از راه به در کنم؟
_هه هه!
_گفته تو در هر صورت بهش خیانت نمی کنی!
_جالب بود!
_جالب تر هم میشه وقتی بفهمه شرط رو باخته!
_شوخی بود؟؟
_نه! الان نشسته تا براش خبر ببرم!!
(جواد سعیدی پور)
چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود.
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند،
هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد.
یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟
نویسنده: ابتهاج عبیدی