رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

جاودانگی
جاودانگی
4.4 امتیاز
از 5 رای
سرگذشت مادر
سرگذشت مادر
4.2 امتیاز
از 13 رای
صندوقچه اسرار - جلد 2
صندوقچه اسرار - جلد 2
4.5 امتیاز
از 64 رای
The Collected Short Fiction of C.J. Cherryh
The Collected Short Fiction of C.J. Cherryh
0 امتیاز
از 0 رای
Alonzo Fitz and Other Stories
Alonzo Fitz and Other Stories
5 امتیاز
از 2 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیابا من ازدواج می‌کنی؟
بر طبق گزارشات یک منبع اطلاعاتی موثق، دختره هنوز داره براش شرط میذاره!
روزی مردی به دختری گفت:
– با من ازدواج کن
دختر گفت:
– نه!
و مرد همان لحظه دست دختر دیگری را گرفت و بی توجه از کنار آن دخترک گذشت…!
روزی مردی به دختری گفت
با من ازدواج می کنی ؟
و دختر گفت با کمال میل
و مرد سکته کرد !!!!
mohsen ghahari نوشت:
کوتاه‌ترین داستان عشقی
روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیابا من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد، آبجو نوشید و هر جا که خواست رفت.
نویسنده: ناشناس

محسن جان من پایه ام فقط خدا کنه توی نظر سنجی ابرهیم عزیز اول بشه نه شما;-):D
کوتاه‌ترین داستان عشقی2
روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیابا من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
مرد گفت: به جهنم، و رفت!
دختر بهتزده برجای ماند!
مدتهاست چهره ات را
عاشقانه در ذهنم نقاشی میکنم
کارم را خوب بلدم
هیـــــــــــــس
بین خودمان باشد
بدجور سر کشیدن چشمانت گیر کرده ام!

کپی
mohsen ghahari نوشت:
کوتاه‌ترین داستان عشقی
روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیابا من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد، آبجو نوشید و هر جا که خواست رفت.
نویسنده: ناشناس

محسن جان.همیشه همراهت بوده و هستم و خواهم بود.اما به دلیل مسائل امنیتی ، حفظ جان ،جلوگیری از کوبیده شدن سر و صورتم توسط کفگیر و سایر سلاح های سرد ، از لایک کردن این داستانت و هر نوع همکاری در این زمینه شدیدا معذورم.:((
دوستان کتابو چندین بار خوندم و میخوام اول از همه یه خسته نباشید به همه تون بگم !
واقعاتک تک داستاناتون عالی وقشنگ بود
دورادور هم شاهدبحث ها وگفتوگو هاتون بودم ومیدونم که نبایداینطوری فقط تعریف کنم
ولی خب کارای تک تک عزیزان قشنگ بودواقعا
اول نظره خودمو درباره ی داستانابگم!
داستان اولی که به نظرم خیلی خیلی پر معنی وجذاب بوداز نظره من داستان ریمایندر از خانم سحرافتخارزاده بود !بینهایت قشنگ
داستان بعدی که خیلی توجهم و به خودش جلب کرد داستان ایثار از اقای عباس بیک پور هستش که من مشتاقانه منتظرداستانای بعدی ایشون هستم!
داستان بعدی ما از اقای ابراهیم فتوت بود که به نظرم ایشون کل منظوری که داشتن که همون تنهایی هست و خیلی خوب بیان کردند در4خط که کاره کمتر کسایی هست!
داستان بعدیم داستان پسر خوب از اقای سهیل شانه ساز است که فقط و قثط میتونم بگم دست مریزدا
ودوباره یه خسته نباشیدبه همه میگم
ایشا...سری بعدی منم باشم!
قلم تون سبز

مطالعه ی سکوتی که ساکن گورستان است نیاز به ورق زدن ندارد .
.
"دانستن"
مترسک گفت :توچه میدانی که تنهایی چیست؟؟؟!
ادم برفی گفت :توچه میدانی ذوب شدن دربرابر ادمیان سرد چیست؟؟؟!
ودراخر
رب و النور گفت "
:شماها چه میدانید انکار خالق جهان چیست؟؟!
آوا
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک