میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
یه شاخه گل که پشت سرش قایم کرده بود رو تو دستش می فشرد و مدام کلمات رو توی ذهنش تکرار می کرد.
چشمش رو به راه دوخت.
دخترک با شادی به طرفش می آمد.
وقتی به پسر رسید فقط لبخند می زد و منتظر بود که او لب به سخن باز کند.
بالاخره دل رو به دریا زد و آهسته گفت؟
با من ازدواج می کنی؟
دختر انگار صدایش را نشنیده باشد با تعجب نگاهش کرد و سرش رو تکان داد و گفت چی؟؟؟
با صدایی بلند تر تکرار کرد:با من ازدواج میکنی؟؟
دختر باز چیزی نشنید.دستش را کنار گوشش گرفت و نزدیک دهان پسر برد.
پسر باز با صدایی که به فریاد می ماند گفت با من ازدواج می کنی؟؟
دختر مستقیم به چشمانش خیره شد و لب گشود و پاسخ داد.
ولی صدایش نا مفهوم بود.
پسر خوب دقت کرد.انگار کلمات شبیه صدای زنگ ساعت می ماند.چشمانش از وحشت از حدقه بیرون زده بود.
ضربان قلبش بالا رفته بود.
با هیجان چشم هایش را بست و دوباره که باز کرد دید روی تخت خواب دراز کشیده و ساعت ،6 صبح را نشان میدهد.
البته بنده به تماس فیزیکی ، زیاد اعتقاد ندارم . این مینیمال هم صرفا رقم شد است به خاطر روند انعطاف پذیر خواستگاری مینمالیستی شده ی کاربران در نوشته هایشان . اما در دگر گونه طرحی سیاه .
من آخرش را اینگونه نمیخواستم . و در انتها اینکه، دوستان اشتباه نکنند . تاب خوردن مرد ربطی به خواستگاری اش ندارد . به چیز دیگری وصل است . ( صدای سرفه یک نفر به گوش میرسد )
صاحب شتر برای این که به سوگندش عمل کرده باشد، گربه ای را به گردن شتر بست و آن را به بازار برد و برای فروش عرضه کرد. شخصی برای خرید پیش آمد و گفت: شتر را به چه قیمتی می فروشی؟
گفت: یک درهم، مشتری که دید قیمت ارزان است، فوری یک درهم به مرد داد که شتر را بخرد، اما صاحب شتر گفت: شتر را با گربه ای که در گردنش آویزان است می فروشم و قیمت گربه چهار صد درهم است. مشتری گفت: این شتر چه ارزان بود اگر چنین قلاده ای در گردن نداشت.
رییس دادگاه;شما متهمید که مردی را در شب توی حیاط خانه تان کشته اید در حالیکه او فرد خیری بود و برایتان دو کیسه آذوقه آورده بود
متهم: بله قربان من مردی عیالوار و بی چیزم او را شب در حیاط دیدم دو کیسه در دست داشت اندیشیدم سارق است ندانستم می خواهد مخفیانه کمک کند که آبروی من حفظ شود با میله آهنی به سرش کوبیدم
رییس دادگاه:حکم من تبرئه است. ما روی قاعده حکم میکنیم نه استثنا تو نیز چنین کردی
آیا با من ازدواج میکنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد رفت و شاد زیست،
به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید. خورود و نوشید و خوابید و همه عمرش را لذت برد.
دختر گفت بله
مرد دیگر روی آسایش ندید
...به من گفت: لعنتی خفه شو!
اشک در چشمانم جمع شد .خوب نگاهش کردم.
اما بعد با مشت محکم به صورتش کوبیدم.
خون پشت دستم جاری شد. آینه شکست!
م.قهاری
.
جسد مردی بالای دار داشت تاب میخورد .
رد خط گردنش عمیق بود و سفت و چفت و بست دار .
چند ثانیه پیش ، (نگاهش) را دار زده بودند .
آسمان تشنه بود و در آن حوالی همه چیز بوی خاکستر میداد و سکوت .
زنی از میان جمعیت فریاد زد : قبول میکنم ؛ جواب من بله است برای ازدواج با تو .
مرد مرده بود اما (لبخندش) رنگ داشت .
چند روز پیش از دخترک خواستگاری کرده بود .
اما زن نمیدانست که دیگر دیر شده یود و
همان نه گفتنتش جای رد طناب بود
اِ، این پسره چقدر قیافش آشناست.....
-ببخشید، سلام، منو می شناسید؟ من آرتینم!
-لبخند...
-فکر کنم با هم دیگه یه دبستان می رفتیم.
-لبخند...
-جقدر قیافت عوض شده!
-لبخند...
-(پسره مسخره، مزخرف اگه نمی خوای آشناییت بدی عین آدم جواب...اِ، این چیه تو موبایلش نوش...، چی!)
- من ناشـــنوام!
-(شرمندم، شرمنده)لبخند
جسد مردی بالای دار داشت تاب میخورد .
رد خط گردنش عمیق بود و سفت و چفت و بست دار .
چند ثانیه پیش ، (نگاهش) را دار زده بودند .
آسمان تشنه بود و در آن حوالی همه چیز بوی خاکستر میداد و سکوت .
زنی از میان جمعیت فریاد زد : قبول میکنم ؛ جواب من بله است برای ازدواج با تو .
مرد مرده بود اما (لبخندش) رنگ داشت .
چند روز پیش از دخترک خواستگاری کرده بود .
.
.