میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
یک ضد مینیمال .ولی شاید واسه یه شب سرد بد نباشه.
(ماجرای شبانه دیابلو)
به نمایش امشب خوش آمدید
و افسوس که قدرت داستان گویی من به پایان رسیده و گرنه ،پایان آنچه می شنیدید افسانه پریان بود.
اما وقتی نرم و آهسته ،درِِ خانه دیابلو کوبیده شد مرد جوان فهمید شب تازه برای او شروع شده است.
در سرمایی ناگهانی ،ساعت فروشی وارد شد.
بر هر تکه از بارانی اش ، دهها ساعت متصل
و همه به شدت دقیق:
(شش و شش دقیقه و شش ثانیه)
و خود فروشنده،سخت مهیب و از نژادی که مسلم بشری نبود:
منخرین رو به بالا ،چشمان شکاف دار ،پاهایی همچون بز و ابروانی خشمگین و لبانی که به دروغ می خندید:
(-این منم ....فرستاده ایی از دوزخ ....و شرمنده که نمی توانم به رسم نجیب زادگان اسمم را بگویم.چه طلسم سلیمان با نام دیوان به کار می افتد و خاندان ما سخت در تله خواهد افتاد.اما به روانی ریزش گرد پوست تخم مرغ در ساعت شنی ، ماموریت من بر همه آشکار است .چنگگ زدن بر منکران خدا و نزول به نزد پدر بزرگوارم ...شاهزاده تاریکی.)
دیابلو ، که مادرش همیشه می گفت زرنگ است،برای فرار از وحشتی که داشت استخوان هایش را می جوید پک محکمی به سیگار برگش زد ،
وقتی نیکوتین، وحشیانه افسار مغزش را کشید،
آهسته گفت:
(-سالها در محضر اسقف نشین بورگاندی
ادله های آفرینش را به نیش کشیدم
و البته از همه خواهی شنید
چه زیاد به دلایل علیت خندیدم
اما حالا تو در کنارمی
و به راحتی لمست می کنم
ثابت شد برایم :اهریمن و نوچه هایش همانقدر واقعی اند ، همچو شامی که دیشب خورده ام.
پس ایمانم به خدا محکم شده
چون اگر شیطانی باشد ، خدا هم هست
چرا که دوران هاست ، به سختی با هم می جنگند
و افلاطون گفته:نبرد را دو تن لازم است.
گمان کنم بایست از پدر فئودالم بخواهم
آنچه وقف اسقف نشین کرده را باز ستاند
و به استادان درس اسکولاستیک ، که تو هستی بسپارد)
فرشته دوزخ ، نا امیدانه شانه ها را بالا انداخت:
(-هوم....انگار پدر آتش نشینم راست می گوید
که برادر منحوسم،آن اسقف بورگاندی، از من اهریمنی تر است و لایق تاج نفرین شده او.
حالا باید از ترس مجازاتی هولناک
تا سالها در مغاکی مهیب مخفی شوم)
دیو این را گفت و به سرعت و ظرافت حرکت یک چاقو
در خمش های سهمناک و پوسیده فضا ناپدید شد.
ودیابلو هنوز به سیگار برگش پک می زد.
کسی زد روی شانه اش و به سمتی اشاره کرد
مردم با حرص وولع سنگ به پیکرش میزدند...
یه داستانک واقعی!!!!!!
(شروع تاریکی)
سالها قبل در سیاره ایی دور دست ،خدایان روشنایی برای رفاه حال مردمانشان قوانینی ،با مجازاتهای به شدت سهمگین وضع کردند،آن را بر تخته سنگ بزرگی نوشته به کوهی زدند:
1-هیچ کس حق کشتن انسان دیگری را ندارد.
2-هیچ کس حق خوردن اموال انسان دیگری را ندارد.
3-هیچ کس حق توهین به انسان دیگری را ندارد.
4-هیچ کس حق نگاه آلوده به ناموس انسان دیگری را ندارد.
5-هیچ کس حق آزار و اذیت انسان دیگری را ندارد.
و......
خدایان مردند اما آن سیاره بهشت شد.اهریمنی از سمت تاریکی ، از این خوشبختی نژاد بشری سخت در هم می پیچید.آخر روزی به نزد اربابش ، مفیستوفلس رفت.لرد بزرگ تاریکی متفکرانه درد و دل او را شنید و سپس کمی سولفور سر کشیده و جوابش را داد:
(تو که در دروغ استادی .لوحی جعل کن ،همانند الواح خدایان درگذشته.تنها کلمه (مقدس )رابعد از کلمه (انسان ) به هر جمله اضافه کن.همین.)
اهریمن فی الفور چنین کرد و چنان که می خواست ، شد.
نویسنده:ناشناس.
به من گفت :
_ دکتر! میدونم تو پزشک حاذقی هستی...اما ...اما واقعا تو آلزایمر گرفتی!
گفتم :
_ ببخشید! آلزایمر چیه؟!
م.قهاری
.
........... .. ..
.... .. .. .. ..
.. .. .. ..
. . . .
.
.
مخلوطی از تعلیق و طنز و تاریخ و علم و عشق و نثر و نظم و بی آبرویی و ترس و لرز و مرگ و زندگی همراه با طعم کوچکی از انیمالیسم و اومانیسم و چند ایسم لعنتی دیگر در دو اپیزود ابزورد و فشرده و فسرده . همه در یک پالپ . معجونی از تکه های خاکستری ته نشین شده در یک دهن حرف .. اگر ویتامین دو دو زدن چشم هایتان کم شده پیشنهاد خواندن میشود . و ایضا . اگر میخواهید کیفتان بر مغزتان آسمان قرومبه زند نیز هــــم .
نوشته بود:"حاجی دن ژوان " به دیار باقی شتافت!
روبروی مسجد تعداد بسیار زیادی زن و دختر سیاهپوش و ماتم زده ایستاده بودند. شاید تعداد جماعت مونث به مذکر بی اغراق ده به یک بود. شگفت زده خودم را به اعلامیه روی دیوار نزدیک کردم تا متوفی را بشناسم. اما از تعجب شاخ در آوردم!
نوشته بود:
" دن ژوان " به دیار باقی شتافت!
م.قهاری
( لطفا کسانی که " دن ژوان " را نمیشناسند ، آن را در گوگل سرچ ، و البته جنبه های مثبت و نه منفی آن را بررسی کنند !! )
.
گیرم بخرندم ، به کسی کار ندارم
گر در هر دو جهانم نپسندد تو پسندی
من در دو جهان غیر شما یار ندارم