رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

موج پنجم کرونا
موج پنجم کرونا
0 امتیاز
از 0 رای
سرگذشت مادر
سرگذشت مادر
4.2 امتیاز
از 13 رای
مفتخورهای پرمدعا
مفتخورهای پرمدعا
4.4 امتیاز
از 18 رای
دم بریده ها: مجموعه داستان
دم بریده ها: مجموعه داستان
4.6 امتیاز
از 11 رای
A Man of Means
A Man of Means
5 امتیاز
از 1 رای
فصل نان
فصل نان
4.1 امتیاز
از 36 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
عباس بیک پور :
تا حدود زیادی میشناسمش ! باشد برای آخر در مقدمه یا لابلای آنچه قلندر پیرامون کلیت کتاب ، بحث ها و مقوله هنر خواهد نوشت .
استارت -- سحر افتخار زاده :
به نظرم نویسنده فارغ از جنسیت شخص سوم ، کشف راز نوشته را به همسانی داستان با تجربیات شخصی خواننده واگذار کرده ، حسن بزرگیست .
برداشت من: شاید ازدواج دوم و عدم پذیرش باطنی فرزند حاصل از ازدواج قبلی .
زندگی سراسر فیلم است ، سکانس ها استارت می خورند و جایی هم کات میشوند تا سکانس نهایی .
گاهی فیلم زندگی را به عقب بزنیم و نگاهی بیندازیم ...
ریمایندر -- سحر افتخارزاده:
آنچه قرار بود مرهم باشد نمک زخم شد ، سیگار روشن کرد برای فراموشی ، غرق فکر شد و اولین چیزی که یادش رفت پک به سیگار بود . انگشتش که سوخت فهمید تا ابد باید یادآور باشد آنچه را میخواست فراموش کند. یک پاردوکس درونی ، مثل غول خفته در نهاد بشر با پس زمینه تنهایی و تصویری از کسی که کنار پنجره به آنسوی شیشه ی باران خورده می نگرد با ، سیگاری در دست و تکیه داده به دیوار جنب پنجره و نگاهی به دور دست های درون ...
«به کسی گفتند امامزاده یعقوب را در کوه، پلنگ خورد! آنکه می دانست تصحیح کرد که اولاً: امامزاده نبود و پیغمبر بود، ثانیاً: یعقوب نبود و یونس بود، ثالثاً: کوه نبود و دریا بود، رابعاً: پلنگ نبود و نهنگ بود و خامساً: او را نخورد و در شکمش نگه داشته و به ساحل رساند.»
soheil100 نوشت:
نقل قول از artemis_ba1392:نقل قول از ft0parham:ویرگول
گرمای نفس هایش سرمای سکوت را می لرزاند. گلویش به طرز مرگباری می سو%
خانم دکتر عزیز خوش امد میگم یه مدت نبودید و به موقع تشرف اوردید.

سپاس سهیل گرامی
واقعا از این مجموعه لذت بردم..........و همزمان با این مجموعه از خواندن مجموعه "زنانه" کار خانم "الهه بقراط" که در کتابناک آپ شده......
به آنجا هم سری بزنید بینظیر است
کار دوستان در این مجموعه هم حرف ندارد..........بازهم سپاس

شیرین را داشتم خواب می دیدم ،
بیدار که شدم ، تلخ شد !!!!
.
تملق
دفتر خاطراتم چه الهام بخش خواهد بود!
اگر بخواهم بی معنی ترین داستان ممکن را بنویسم.
soheil100 نوشت:
دوست بسیار عزیزی کامنت داده چرا اینقدر خشانت در داستانام هستش..و اصلا این خشانت با روحیه یک نویسنده متناسب نیست.اما اشتباهنکنید .من داستان عاشقانه هم می نویسم..مدتی پیش من اولین و اخرین داستان عاشقانه ام را نوشتم.و الحق این کار واقعا سختیه و من که توش موندم.اونو واستون گذاشتم و ازتون می خوام در موردش بگید خوشتون اومد یا نه.اصلا هم مراعات و تعارف نکنید.این شما و این تنها داستان عاشقانه بنده:
چایی با طعم دارچین:
سینی به دست ، چایی را بو کردم.آن عطر دلنشین ، ولرم و شیرین دارچین آمیخته با بوی چای دارجیلینگ ، سلول های بویایی ام را نرم و آهسته نوازش می کند.اما هنوز اضطراب دارم.نیم ساعت پیش فلوکستین خوردم.اما اینبار انگار دارو اثر چندانی ندارد و قلبم ، با قدرت و شدتی بیش از حد معمول ، خون را در رگهایم پمپماژ می کند و او نشسته روی مبل چرمی دسته دار ، آهسته به سیگار دست پیچش پک می زند.از زاویه میان لنگه نیمه باز در ، می بینمش.دود سیگارش رقص کنان در هوا حل می شود.نور خورشید از میان شیشه های رنگی و چین های پرده ، تلالوی جادویی و غلیظی را در اتاق پهن کرده و همه اینها ، هضمِ آن شاهکار ویوالدی که از گرامافون پخش می شود ، راپسودی شگفت انگیزی شده که تمام تنم را به وجد می آورد.می دانم او هم علی رغم آن تیپ مردانه دلفریبش در فضای شاعرانه اش غلت می زند.به جایی نامعلوم زل زده و همچنان دود سیگارش را به رقص واداشته.دوباره به سینی چایی نگاه می کنم.همه چیز عالی و رویایی به نظر می رسد.آن مایع خوش رنگ در استکانِ گالش پوشیده ، می درخشد .قندان نقره به آدم لبخند می زند و شاخه های نبات کهربایی ، عینهو دانه های جواهر به نظر می رسند.می دانم چه قدر از خوردنش لذت خواهد برد.قبل از ورود به اتاق، دوباره بخار متصاعد از چایی را ، با احتیاط ، بو می کنم و عطر دارچین را به عمق ریه می فرستم. چه خوب شد از عطر لیمو استفاده نکردم.هیچ چیز مثل دارچین ، بوی بادام تلخ ، آن نشانه شوم و شیطانی که از کریستال های سیانور دو پتاسیم حل شده در چایی متصاعد می شود را از بین نمی برد.

دارش ببرد تو را به بالای سرت
چینش بزند میخ به پهنای درت
دارِ تو و چین آن خم ابروها
آخر بکشد به زنده گوری و تنت ...
.
soheil100 نوشت:
دوست بسیار عزیزی کامنت داده چرا اینقدر خشانت در داستانام هستش..و اصلا این خشانت با روحیه یک نویسنده متناسب نیست.اما اشتباهنکنید .من داستان عاشقانه هم می نویسم..مدتی پیش من اولین و اخرین داستان عاشقانه ام را نوشتم.و الحق این کار واقعا سختیه و من که توش موندم.اونو واستون گذاشتم و ازتون می خوام در موردش بگید خوشتون اومد یا نه.اصلا هم مراعات و تعارف نکنید.این شما و این تنها داستان عاشقانه بنده:
چایی با طعم دارچین:
سینی به دست ، چایی را بو کردم........
 ، با احتیاط ، بو می کنم و عطر دارچین را به عمق ریه می فرستم. چه خوب شد از عطر لیمو استفاده نکردم.هیچ چیز مثل دارچین ، بوی بادام تلخ ، آن نشانه شوم و شیطانی که از کریستال های سیانور دو پتاسیم حل شده در چایی متصاعد می شود را از بین نمی برد.

سهیل عزیز
از لحظه ای که داستانت را خواندم دایم در سرم حرکت میکند...واقعا عالی است.اگر هنه داستانهای عاشقانه ابتدایش اینگونه ختم میشد! جاودانه می ماند! و انتهایی مزخرف پیدا نمی کرد.
با این حال داستان تو برای من مانند رمانی بلند از بالزاک پر از تصاویر شگفت آور است....شاید شیرینی سیانور در این داستان از شیرینی یک عشق نبات پهلو! خوش طعم تر باشد.
من سیاتور ابتدا را به طلاق انتها ترجیح میدهم.هرچند همه این تصور ابتدایی فقط یک خیال از من است ولا غیر!
...
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک