رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

موج پنجم کرونا
موج پنجم کرونا
0 امتیاز
از 0 رای
سرگذشت مادر
سرگذشت مادر
4.2 امتیاز
از 13 رای
مفتخورهای پرمدعا
مفتخورهای پرمدعا
4.4 امتیاز
از 18 رای
دم بریده ها: مجموعه داستان
دم بریده ها: مجموعه داستان
4.6 امتیاز
از 11 رای
A Man of Means
A Man of Means
5 امتیاز
از 1 رای
فصل نان
فصل نان
4.1 امتیاز
از 36 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
artemis_ba1392 نوشت:
نقل قول از ft0parham:ویرگول
گرمای نفس هایش سرمای سکوت را می لرزاند. گلویش به طرز مرگباری می سو%

خانم دکتر عزیز خوش امد میگم یه مدت نبودید و به موقع تشرف اوردید.
دوست بسیار عزیزی کامنت داده چرا اینقدر خشانت در داستانام هستش..و اصلا این خشانت با روحیه یک نویسنده متناسب نیست.اما اشتباهنکنید .من داستان عاشقانه هم می نویسم..مدتی پیش من اولین و اخرین داستان عاشقانه ام را نوشتم.و الحق این کار واقعا سختیه و من که توش موندم.اونو واستون گذاشتم و ازتون می خوام در موردش بگید خوشتون اومد یا نه.اصلا هم مراعات و تعارف نکنید.این شما و این تنها داستان عاشقانه بنده:
چایی با طعم دارچین:
سینی به دست ، چایی را بو کردم.آن عطر دلنشین ، ولرم و شیرین دارچین آمیخته با بوی چای دارجیلینگ ، سلول های بویایی ام را نرم و آهسته نوازش می کند.اما هنوز اضطراب دارم.نیم ساعت پیش فلوکستین خوردم.اما اینبار انگار دارو اثر چندانی ندارد و قلبم ، با قدرت و شدتی بیش از حد معمول ، خون را در رگهایم پمپماژ می کند و او نشسته روی مبل چرمی دسته دار ، آهسته به سیگار دست پیچش پک می زند.از زاویه میان لنگه نیمه باز در ، می بینمش.دود سیگارش رقص کنان در هوا حل می شود.نور خورشید از میان شیشه های رنگی و چین های پرده ، تلالوی جادویی و غلیظی را در اتاق پهن کرده و همه اینها ، هضمِ آن شاهکار ویوالدی که از گرامافون پخش می شود ، راپسودی شگفت انگیزی شده که تمام تنم را به وجد می آورد.می دانم او هم علی رغم آن تیپ مردانه دلفریبش در فضای شاعرانه اش غلت می زند.به جایی نامعلوم زل زده و همچنان دود سیگارش را به رقص واداشته.دوباره به سینی چایی نگاه می کنم.همه چیز عالی و رویایی به نظر می رسد.آن مایع خوش رنگ در استکانِ گالش پوشیده ، می درخشد .قندان نقره به آدم لبخند می زند و شاخه های نبات کهربایی ، عینهو دانه های جواهر به نظر می رسند.می دانم چه قدر از خوردنش لذت خواهد برد.قبل از ورود به اتاق، دوباره بخار متصاعد از چایی را ، با احتیاط ، بو می کنم و عطر دارچین را به عمق ریه می فرستم. چه خوب شد از عطر لیمو استفاده نکردم.هیچ چیز مثل دارچین ، بوی بادام تلخ ، آن نشانه شوم و شیطانی که از کریستال های سیانور دو پتاسیم حل شده در چایی متصاعد می شود را از بین نمی برد.
[quote='ft0parham']ویرگول
گرمای نفس هایش سرمای سکوت را می لرزاند. گلویش به طرز مرگباری می سو%
ft0parham نوشت:
ویرگول
گرمای نفس هایش سرمای سکوت را می لرزاند. گلویش به طرز مرگباری می سوخت و به زحمت نفس می کشید. بی جان از گردش دو دنیا روی تخت افتاده بود. در آن سرما و سکون فقط فکر به زندگی جاری بود. «فردا قرار است دفنم کنند، ولی من که هنوز نفس می کشم.» صدای دکتر وقتی آن بالا بود در گوشش پیچید: «کارش تمومه، بیاریدش پایین»
صبح با زنگ صدای گریه ی زنش، دوباره به هوش آمد و با صدای جیغش : «این که زندس» باز از هوش رفت. روی تخت بیمارستان بود که، چشم باز کرد و زن و دو فرزندش را بالای سرش دید.
خودش نمی دانست تیتر تمام روزنامه ها شده و حتی نمی دانست چه شده که از مصاف با مرگ و آن طناب محکمش جان سالم برده.
تنها دغدغه اش این روزها ویرگول است، یک ویرگول!
بخشش، لازم نیست باز اعدامش کنید.
بخشش لازم نیست، باز اعدامش کنید.
ا.ف

انقدر زیباست که نمی دانم چه بگویم..........سپاس
کاش بخشش باشد و دیگر اعدامش نکنند.........
ویرگول
گرمای نفس هایش سرمای سکوت را می لرزاند. گلویش به طرز مرگباری می سوخت و به زحمت نفس می کشید. بی جان از گردش دو دنیا روی تخت افتاده بود. در آن سرما و سکون فقط فکر به زندگی جاری بود. «فردا قرار است دفنم کنند، ولی من که هنوز نفس می کشم.» صدای دکتر وقتی آن بالا بود در گوشش پیچید: «کارش تمومه، بیاریدش پایین»
صبح با زنگ صدای گریه ی زنش، دوباره به هوش آمد و با صدای جیغش : «این که زندس» باز از هوش رفت. روی تخت بیمارستان بود که، چشم باز کرد و زن و دو فرزندش را بالای سرش دید.
خودش نمی دانست تیتر تمام روزنامه ها شده و حتی نمی دانست چه شده که از مصاف با مرگ و آن طناب محکمش جان سالم برده.
تنها دغدغه اش این روزها ویرگول است، یک ویرگول!
بخشش، لازم نیست باز اعدامش کنید.
بخشش لازم نیست، باز اعدامش کنید.
ا.ف
تنش!
... نشست. و همچنانکه خورده شیشه ها را از زمین جمع میکرد، اندیشید:
دیگر هیچوقت قلب شکسته ام درمان نخواهد شد...
م.قهاری
.
آخرین تیغ امید را و احساسات جراح را بی نظیر یافتم...............
آخرین تار امید برایم بسیار زیبا بود..............
تقدیم به دوستان:
http://behnamcharity.org.ir/
http://www.mahak-charity.org/main/fa
متهم را بیشتر از فریاد دوست داشتم...........
پدر خوب بود..............
خدا تعبیر جالبی داشت............
پسر خوب از دید من بی نظیر بود...............
نه ثانیه را اصلا نفهمیدم................
به برق حس خوبی داشتم...............
گریز تفسیر جالبی از زندگی بود.............
ما جالب بود....................
فقط خدا خیلی زیبا بود و من را یاد داستانهای کوتاه انجیلهای من از اریک امانوءل اشمیت انداخت
پرده ها را دوست داشتم...........
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک