رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 102 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 102 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
29
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

گربه ای که عاشق من شد!
گربه ای که عاشق من شد!
4 امتیاز
از 3 رای
چهل داستان طنز
چهل داستان طنز
4.6 امتیاز
از 32 رای
مرده ریگ و چند داستان دیگر
مرده ریگ و چند داستان دیگر
4.4 امتیاز
از 69 رای
نبرد پهلوانان
نبرد پهلوانان
4.5 امتیاز
از 11 رای
گامبو: ده داستان
گامبو: ده داستان
4.1 امتیاز
از 13 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188

هان آهان
اه خسته شدم داستانکم نمیاد
خوب من چیکار کنم به من چه اصلا مگه من داستانک نویسم .
به جای داستانک نویسی یه وبلاگ درست میکنم از این ور اونور داستانک میارم آپ میکنم
بهترین کار همینه دیگه انقدر به مغزم فشار نمیارم.
آخی خیالم راحت شد اینم از داستانک و داستانک نویسی واقعا عجب مخی دارم من...
نویسنده: Na3R
.
ترانسفورماتور
سیم پیچ اولیه وقتی جریانی را در سیم پیچ ثانویه القا کرد، چشمکی به او زدو گفت:
"سعی کن عادت نکنی ما هیچ وقت به هم نمی رسیم".
نویسنده: سعید آقایی
.
همه بشرند اما فقط بعضی ها انسان اند
"دکتر شریعتی"
تولد
یک نطفه به دار فانی شتافت! متولد نشده‌ها سوگوارند.
نویسنده : نرگس
.
"آخرین کلام"
...دیگه واقعا نمیدونم چی بگم!
و رفت...
پایان مینیمال:
"من دیگه حالم از مینیمال خونی و مینیمال نویسی بهم میخوره.
چند خط نوشته و یه دفعه یه پایان سرد.
از همون بچگی هم از پایان بدم می اومد.
دلم لک زده واسه یه رمان صد جلدی که آخرش نوشته باشه ادامه دارد"
این آخرین جملاتی بود که مرد پشت عکس آخر نوشت .عکسو برگردوند و نگاهی به تصویر نامزدش کرد.باخودش گفت زندگی مینیمالیمون چه زود تموم شد و عکسو انداخت کنار عکسای دیگه تو آتیش.
[quote='Reza']درود
با توجه به درخواست های کاربران و برخی از نویسندگان این کتاب و همچنین مشورت با تیم نظارت سایت تصمیم بر این شد که تا افتتاح رسمی فروم کتابناک (کافه) و تکمیل امکانات آن در صورت تمایل کاربران بحث زیر این کتاب میتواند به منوال گذشته ادامه پیدا کند.[/quote]
سلام بر مدیر محترم سایت
ممنونم از اینکه به درخواست کاربران و ناظران گرامی توجه فرمودی
و بسیار سپاسگزار خواهم شد اگر لطف کنید و هر زمان که صلاح دونستید به طور مشخص کاربران رو در جریان نحوه ساز و کار جدید کامنت گذاری در اینجا( منظور سایت فاخر کتابناک هست) بعد از افتتاح رسمی فروم قرار بدید.
چون همچنان این مسئله باقی است که اگر زیر کتابی به بحث و گفتگو پرداخته نشه، خیلی سریع اون کتاب از دید مخاطبان خارج میشه
آیا به راه حلی که جایگزین سیستم کامنت گذاری باشه میشه فکر کرد؟
و مسئله دیگه اینه که در واقع این کتابهای کتابناک هستند که ادمهای اینجارو با سلیقه های نزدیک به هم حول خودشون جمع میکنن
و خصوصا کتابهای نویسندگان کتابناکی دارن باعث نوعی همفکری و همبستگی فرهنگی میشن که باعث پیشرفت نویسنده ها و در نتیجه بالاتر رفتن سطح این بخش از سایته
حال اگر بحث از زیر این کتابها منتقل بشه به جای دیگه آیا امکان ورود مخاطبان جدید یک کتاب به بحث، محدود نمیشه؟
خیلی خوشحالم و ممنون از اینکه وارد گفتگو با کاربران سایتتون شدید
و امیدوارم با همفکری شما مدیر محترم و دوستان و دست اندرکاران دیگر سایت که بسیار زحمت می کشید بتونیم کیفیت سایت رو روز به روز بالاتر ببریم
همینجا هم از عزیزانی که البته به حق رنجیده اند تقاضا دارم به افقهای دورتری نگاه بیندازند...
سپاس
یک
فقط یک انار توی یخچال بود .هم من دلم می خواست بخورمش .هم او . گندید .
نویسنده: ساما
.
عکس برتر سال
عکاس جوان برای یافتن سوژه ی مناسب در خیابان پرسه میزد. کودک و پیرمرد ژنده پوشی را در حال جستجو در سطل زباله دید. کمی اطراف انها چرخید و عکس دلخواهش را گرفت.
چندی بعد جایزه ی عکس برتر سال به عکاس جوان تعلق گرفت بخاطر عکسی که تلاش چند مورچه برای بردن برنجی کنار سطل زباله را نشان میداد.
نویسنده: زهرا احمدنژاد
.
تردید
مرد کنار تخت ایستاد. تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. نمیدانست به زن شلیک کند یا به کودکی که شبیه هیچ کس نبود.
کمی مکث کرد و اسلحه را جلوی صورت زن گرفت.
نزدیکی های صبح، صدای آژیر امبولانس حامل جنازه مرد، محله را بیدار کرد.
نویسنده: زهرا احمدنژاد
/
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک