میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
باید یکبار برای همیشه تکلیف آن سؤال تکراری را روشن کنیم:
«نه، هیچکس همهی کتابهای کتابخانهاش را نخوانده»
دانشمندان از کشف بیماریای خبر دادند که هیچ نشانه و عارضهای ندارد.
تا کنون هیچ درمان مؤثری برای این بیماری یافت نشده و هیچ موردی از ابتلا به آن گزارش نشده است !
جرج کارلین
غــمگــین بـودم که چرا دلـــبـــر ندارم، کسی را دیدم دل نداشت.
انگشتان چروکیدهاش از هقهقی فروخورده بیش از همیشه میلرزید و پردهی اشک، دیدگانش را کمبیناتر از قبل کرده بود. قدری طول کشید تا بتواند نام او را در دفترچه تلفش پیدا کند. آهی کشید به سنگینی عمری زندگی و خطی بر شمارهاش؛ زیر آن نوشت: قطعهی… ردیف…
مخاطب من و ما نبودیم، انگار بیشتر میخواست گوشهایش را نیز در غمی که بر دوش میکشید شریک سازد: «حالا دیگه دوست و آشناهام توی قبرستون بیشتر از بیرونن».
هیچ وقت مرا مثل گیتارش در بغل نمی گیرد. سال هاست که من را آن طوری لمس نکرده. برای آنکه در آغوش او جا بگیرم، توی گیتارش می روم.
تمام روز شکل و صدایش را عوض می کند، اما میلِ در آغوش رفتن را نه. سرانجام لال، ناپیدا و بی حرکت در آن جا گرفت و انتظار کشید.
عزیزم ، من برگشتم! یک گیتار نو خریده ام! عزیزم...؟
هر هفتاد و دو ملیون عین همیم طبق آمار ثبت احوال عرض کردم(یارانه بگیر ها 76 میلیونن)
هممون کپی هم یک مشت آدم..... و ....... و........و.......
کی میتونه کی رو نقد کنه؟
سگارو جان نقطه ها رو خودم گذاشتم که زحمتت رو کم کنم.. آره داداش ما همچین آدم با مرامی هستیم نه مثل بقیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آقام میگه نسیه ممنوع... پسر مالتو می برن یه آبم روش( المومنو کیس)
آقام دیروز گفت:پاداشی که اون دنیا می گیریم خیلی باحاله جوب شیر و عسل ....حوری
من مرید آقامم عربیش خیلی خوبه
ببین آبجی تو خیلی ایده آلیستی البته خوبه وا واسه خودت خوشبختی
من مادری رو می شناسم که دخترش رو فروخت.. به قیمت عادلانه
من مادری رو می شناسم که بزرگترین رقیبش تو لوندی دخترشه و بخاطر همین با هم خیلی دشمنند
آره آبجی خوشبین باش
خوشبختی بدترین دروغ تاریخه
از آدمای خوشبخت بیزارم
استثنا از قاعده جلو زده
خربزه هم قیمت آبه
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تا زمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد. در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ….
توجه شیطان را جلب کند و یا حتی کنجکاوی شیطان را بر انگیزد، بر نخورد ، دیگر داشت خسته می شد. شیطان تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند ؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه شیطان جریان داشت، هیچ چیز نتوانست شیطان را حیرت زده کند. دلسرد و نا امید و افسرده شده بود در سایه درختی ایستاد رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار شیطان ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:”تو شیطان هستی!” ابلیس حیرت زده پرسید:”از کجا فهمیدی؟! از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقهای که اینجا هستیم، تو رو شناختم. چونکه: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی ! از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی ! به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی ! به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی ! از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی ! حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطان هستی!” شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند. مرد با دست به پاهایش زد و گفت:”خوبه! تازه، شاخ هم که داری!”
کنار پنجره ، در قفس را باز کردم و آهسته دستم را داخل بردم . پرنده را گرفتم و بیرون آوردم. لحظه زیبای آزادی رسیده بود.
دستم را باز کردم و پرنده پرید و روی اولین دیوار نشست.تمام آزادی اش فقط سه ثانیه طول کشید. گربه همسایه جستی زد و بسرعت او را به دندان گرفت و رفت!
م.قهاری
شب دوستان خوش.