هیولا
نویسنده:
آر. ال. استاین
مترجم:
شهره نورصالحی
امتیاز دهید
خانم ماآرف از پشت میزش آمد بیرون پاهای برهنه و خیسش روی موکت شلپ شلپ می کرد، چند بار دور من چرخید و با چشم های قهوه ای اش مرا با اشتها بر انداز کرد. شکمش با صدای بلند، با صدایی شبیه خالی شدن وان حمام قارو قور کرد و مرا از جا پراند.
ـ شما نباید این کارو بکنید... این کار انسانی نیست...
خانم ماارف گفت :من که انسان نیستم هیولام
ـ شما نباید این کارو بکنید... این کار انسانی نیست...
خانم ماارف گفت :من که انسان نیستم هیولام
دیدگاههای کتاب الکترونیکی هیولا
:)):))
عین بابا اتی.
کیه؟؟؟؟؟؟؟؟ کیههههههههههههههه؟:))
نیس که.هس؟؟
کسی جایی سراغ نداره؟
چرا؟
کجا؟
همیشه همینجوریه.بزرگا دلشون میخواد برگردن به زمانی که دانش آموز بودن، بچه ها دوس دارن بزرگ شن مدرسه نرن.
ولی من دلم نمیخواد نرم مدرسه!
من واقعا تو مدرسه خوش میگذرونم.اصلا دبیرستان یه صفایی داره. اونم وقتی بیشتر هم کلاسی هات مثل خودت شیطون باشن:))