رسته‌ها
هشت کتاب
امتیاز دهید
5 / 4.9
با 153 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.9
با 153 رای
هشت کتاب سهراب سپهری به همراه عکس ها و زندگینامه خودنوشت

هشت کتاب نام مجموعه اشعار سهراب سپهری است.هشت کتاب، چنانکه از نامش بر می‌آید، شامل هشت دفتر شعر (کتاب) است:
مرگ رنگ
زندگی خواب‌ها
آوار آفتاب
شرق اندوه
صدای پای آب
مسافر
حجم سبز
ما هیچ ما نگاه . . .
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
295
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
poorfar
poorfar
1392/06/27

کتاب‌های مرتبط

واژه‌های مسری
واژه‌های مسری
5 امتیاز
از 2 رای
سنگ و شبنم
سنگ و شبنم
4.4 امتیاز
از 257 رای
زوایا و مدارات
زوایا و مدارات
4.2 امتیاز
از 163 رای
پیکر عریان واژگان
پیکر عریان واژگان
3 امتیاز
از 1 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی هشت کتاب

تعداد دیدگاه‌ها:
46
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
بیست سال سهراب خواندم و هیچگاه برایم تمام نشد ...
نه عاشقی اش که :
" دچار باید بود"
نه انتظارش :
" هزار سال گذشت،.
- صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد "

نه از دید مولانا نگاه کردنش:
" بالارو ، بالارو. بند نگه بشکن، و هم سیه بشکن.
- آمده ام ، آمده ام، بوی دگر می شنوم، باد دگر می گذرد.
روی سرم بید دگر، خورشید دگر...."

نه آوار آفتابش :
" میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست.
میان ما هزار و یک شب جست و جوهاست."

و نه دیدگاه زیبایش به مرگ عزیز :
" همیشه با نَفَس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ "

سهراب تمام نشدنیست.
سپاس از مسعود پورفر عزیز برای سهراب افشانی اش....
چرخِ یک گاری در حسرت ِ وا ماندنِ اسب
اسب ..در حسرتِ خوابیدنِ گاری چی
مردِ گاری چی.. در حسرتِ مرگ ....
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .... !
...
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب !
کفش هایم کو؟

۩
به تماشا سوگند ،
و به آغاز کلام ،
و به پرواز کبوتر از ذهن ؛
واژه ای در قفس است .

.................................
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم :
آفتابی لب درگاه شماست ،
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم :
سنگ آرایش کوهستان نیست ،
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است ؛
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید . . .. . . .
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم ؛
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی ،
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود ؛
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند ،
می گشاید گرۀ پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم :
چشم را باز کنید ! ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟
می شنیدم که به هم می گفتند :
سِحر میداند ، سحر !
سر هر کوه رسولی دیدند ،
ابر انکار به دوش آوردند .

باد را نازل کردیم ؛
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پُر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش.
جیبشان را پُر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم .

.........................
۩
شب آرامی بود ،
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود،
زندگی یعنی چه ؟ . . .

مادرم سینی چایی در دست ؛
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من.
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا،
لب پاشویه نشست...
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد ؛
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین.
با خودم می گفتم:
« زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست ،
زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست . »

خدایش بیامرزاد ، که طنیـــنِ احســاسِ سَیّــال در واژه هایش ؛ رنــگی از جنسِ نـــور دارد:x

"نیایش"
دستی افشان، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد، هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور، شب ما را بکند روزن روزن.
ما بی تاب، و نیایش بی رنگ.
از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خور نیوشیدن تو.
ما هسته ی پنهان تماشاییم.
ز تجلی ابری کن، بفرست، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم، باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم.
ما جنگل انبوه دگرگونی.
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر، برهم تاب، بر هم پیچ:
شلاقی کن، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما، در ما، جنگل یکرنگی بدر آرد سر.
چشمان بسپردیم، خوابی لانه گرفت.
نم زن بر چهره ی ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم، و شود سیراب از تابش تو، و فرو افتد.
بینایی ره گم کرد.
یاری کن، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد که تراود در ما، همه تو.
ما چنگیم : هر تار از ما دردی، سودایی.
زخمه کن از آرامش نامیرا، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از والا «نت» خاموشی.
آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش.
خود را در ما بفکن.
باشد که فراگیرد هستی ما را، و دگر نقشی ننشیند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته کن از بی شکلی، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز، باشد که نماند مرز، که نماند نام.
هشت کتاب
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک