رسته‌ها
به کودکی که هرگز زاده نشد
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 130 رای
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 130 رای
✔️ کتاب نامه‌ به کودکی که هرگز زاده نشد را می‌توان به نوعی بهترین کتاب اوریانا فالاچی نامید. این کتاب با زاویه‌ی دید اول شخص و در قالب نامه‌ای از طرف یک زن جوان که گویا خود نویسنده است، خطاب به جنینی که در شکم خود دارد، نوشته شده تا فرزند نازاده‌اش را از مشکلات دنیا و بی‌رحمی‌های آن آگاه سازد. این کتاب فریادی است از خشم نسبت به آنچه بر سر بشر آمده است، در عین حال از عشق مادر شدن نیز می‌گوید. کتاب کوچکی که از نخستین سطر تا انتها سرشار از احساس شادی، ترس، مهربانی، یأس، خشم، امید، افسردگی و اضطراب است. شاید بحث اصلی اوریانا فالاچی (Oriana Fallaci) در این کتاب سقط جنین باشد، اما به طور کلی تمام دیدگاه‌های موجود درباره‌ی زن را توجیه می‌کند. نویسنده به سوالات ذهنی‌اش، که هر انسانی و مخصوصا هر زنی ممکن است در طول عمرش بارها از خود بپرسد، پرداخته است؛ همچون فرزند به دنیا آوردن، شیوه‌ی زندگی، چگونه زیستن، زن یا مرد بودن، عدالت، عشق و...

به آنکه از تردید نمی هراسد،
به آنکه چراها را می جوید،
بی پروا از خستگی،
یا درد، یا مرگ.
به آنکه معمای دادن یا دریغ کردن زندگی را
فرا روی خود قرار می دهد.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
121
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
mahdi214
mahdi214
1392/06/11

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی به کودکی که هرگز زاده نشد

تعداد دیدگاه‌ها:
7

امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطره‌ای از زندگی که از هیچ جاری باشد. با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقه‌ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. و وقتی صدای نامرتب و پر هیاهوی ضربانش را باز شنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرو رفته‌ام. سعی کن بفهمی ... من از دیگران نمی‌ترسم. با دیگران کاری ندارم. از خدا هم نمی‌ترسم. به این حرفها اعتقادی ندارم. از درد هم نمی‌ترسم. ترس من از توست. از تو که سرنوشت، وجودت را از هیچربود و به جدار بطن من چسباند. هر چند همیشه انتظارت را کشیده‌ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته‌ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی؟ نکند نخواهی زاده شوی؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که: " چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا ؟"
.
.
اوریانا تولدت مبارک.
من همیشه دوست داشتم این کتاب و بخونم.ممنونم
واسه من که خودم یه خانومم هیچ احتیاجی به دونستن فمینیسم نمیبینم وقتی میدونم یه زن برای به دنیا اوردن بچه ش چقدر زحمت میکشه ولی بچه باید نام خانوادگی پدرش رو به دوش بکشه و هیچ وقت احتیاجی به اسم مادرش نداره
تاثیر گذارترین کتاب عمرم بود به همه زنها و مادرها توصیه می کنم حتما این رمان رو بخو نن
بسیار عالی و خواندنی
حتماً بخوانید
البته قبل از شروع به مطالعه، پیش زمینه ی ذهنی در باب مکتب فمنیستی داشته باشید
به آنکه از تردید نمی هراسد به آنکه چراها را می جوید بی پروا از خستگی یا درد، یا مرگ . به آنکه معمای دادن یا دریغ کردن زندگی را فرا روی خود قرار می دهد این کتاب هدیه ای است از یک زن برای همهء زنان
امشب پی بردم که وجود داری : بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری باشد . با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی . وجود داشتی . گویی تیری به قلبم خورده بود . و وقتی صدای نامرتب و پر هیاهوی ضربانش را باز شنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرو رفته ام .سعی کن بفهمی ... من از دیگران نمی ترسم . با دیگران کاری ندارم . از خدا هم نمی ترسم . به این حرفها اعتقادی ندارم . از درد هم نمی ترسم . ترس من از توست . از تو که سرنوشت، وجودت را از هیچربود و به جدار بطن من چسباند . هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است : نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی ؟ نکند نخواهی زاده شوی ؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که : " چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری ؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا ؟"
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد فریادی است از خشم نسبت به آنچه بر سر بشر آمده در عین حال از عشق مادر شدن می‌گوید. کتاب کوچکی که از نخستین سطر تا انتها سرشار از احساس شادی، ترس، مهربانی، یاس، خشم، امید، افسردگی و اضطراب است. شاید بحث اصلی کتاب سقط جنین باشد اما به طور کلی تمام دیدگاه‌های موجود در باره زن را توجیه می‌کند.
سالهایی را با یک انقلابی یونانی به نام الکساندر پاناگولیس زندگی کرد و پس از کشته شدن وی در سال ۱۹۷۶، کتابی درباره او به نام «یک مرد» نوشت. این کودک حاصل همان زندگی بود
چقدر این کتاب زیباست ( نمیدونم این دفعه چندمه که دارم این کتاب رو می خونم)
و چقدر مادر داستان شجاع بوده که تصمیم گرفته به فرزندش اجازه وجود داشتن بده
به کودکی که هرگز زاده نشد
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک