عنکبوت کاغذی
نویسنده:
عباس بیک پور (قلندر)
امتیاز دهید
دفتر ششم کمی متفاوت از دفاتر قبلی است با کمی چاشنی غر زدن، تلفیقی از نثر و شعر سپید و شعر نوی موزون، آمیخته به خاطره و بار خاطر.
تقدیم به دوستان کتابناکیام، آنانکه با نقدها و تشویقهایشان مخاطبی امیدبخش بودند و هستند.
و من در اعماق تاریکی، در جستجوی نورم. درونم بس تاریک است و تنها کورسویی از دور میبینم . راهیام بدانسو...
بیشتر
تقدیم به دوستان کتابناکیام، آنانکه با نقدها و تشویقهایشان مخاطبی امیدبخش بودند و هستند.
و من در اعماق تاریکی، در جستجوی نورم. درونم بس تاریک است و تنها کورسویی از دور میبینم . راهیام بدانسو...
آپلود شده توسط:
sagaro
1392/04/07
دیدگاههای کتاب الکترونیکی عنکبوت کاغذی
از کسی بت نساز ک وقتی شکست تو هم فرو بریزی_ساده بگذران اما ساده نباش
باور کن زندگی زیباست اگر فقط کمی کوری و کری را تجربه و تمرین کنی و سخت نگیری.
گاهی لازم است بنای ماهری باشی و تا ثریا دیوار حاشا بچینی.حواست باشد کج نچینی
همه را دوست بدار بی گشایش دروازه ی دلت و ب کسی ک مهمان ناخوانده ی دلت شد هیچ مگو
بسیار ممنونم جناب قلندر.
عنکبوت کاغذی درس زندگی میدهد و اندرزهایی دارد ک هیچ کس بی نیاز از آن نیست و گوش را هم نمی آزارد.:x
قلمتان سبز.8-)
مدتی نبودید،نگران شدیم.
حق باشماست،هرچندکه خوب بیاددارم صحنه ای راکه باعث شعرنقاش شدوانگیزه ی شخصی سرودن آنرا...
برقرارباشید:-)
خوشحالم که پسندطبع شاعرپیشه تان افتاده، شادباشید
نقاش بزرگ همه نقشها کشید
اما بی هنران همه را خط خطی کردند
آی نقاش !
رنگ سپیدی بزن براین بخت سیاه
شورشده از،حرص شهوت
وترش از،سودای شهرت
وتلخ از،عطش قدرت و
زهر از جنون سرعت
با رنگی به شیرینی محبت
آی نقاش !
پنجره بکش - روی این سکوت
و دودی در دودکش
تا بدانم در خانه آغوشی هست
منتظر و گرم - تپنده و زنده
آی نقاش !
دیوارها را هاشوربزن
تا گم شود_ نقش تکرار دلتنگی
ماهی بکش بر این دریا
و نقش نسیمی ،، برای فردا
راستی ممنون قلندر
من نقطه بودم . کمی که نقطه ھا جابجا شدند در دھلیز و حروف در بطن ، شدم ؛ نطفه . من خون بودم و
مشتی چنگ زده به بند ناف بھشت که نمی دانستم فرجامش گره خورده با قیچی . حس خالص شدم در
آمیزش ثانیه ھا ، پروتئین ھا و ویتامین ھا واملاح و آب و... جایم گرم بود و نرم ، امن و راحت . غلت
زدم و لگدی شد و مادرم عق زد . اولین احساس مادرم به من تھوع بود*، ازھمانجا تکلیفم را دانستم با
بقیه ...
از متن کتاب ص 68
دوستان ،این غر نوشت قلندر رو از دست ندهید...
شعر زیبا و مناسب حالی بود :)
محسن جان این لطف شماست . البته ببخشید که به جهت بداهه بودن ایراداتی هم دارد ;)
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی
چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم
سیرِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم
ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
... خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش
سخنی تازه به دیوان دل آغاز کنم
به تو گویم که برو سوی سر و یار دگر
کوله بار غم خود را بده غمخوار دگر
به سرم زد که بچینم گلی از ناز دگر
بال و پر باز کنم در پر پرواز دگر
راه بر تو بزنم پای کشم سوی گریز
غوره ای بودم و اندیشه ی خامی مویز
شب شد و غربت و تنهایی و فکر تو عزیز
همه اجزای وجودم ز تبت بود مریض
قرص خوردم که بخوابم ز غم اندیشه ی تو
ولی انگار غم افزایی من پیشه ی تو
خواب دیدم که تویی یاسک پیچیده به تن
و منم غربت تنهای خزه بسته وطن
دیدم انگار تویی در من من ریشه زده
دزد انگار بر این قافله اندیشه زده
دل سنگت به دلم سنگ غم شیشه زده
ستمت ریشه ی احساس مرا تیشه زده
چیزی از خاطره بر روی دلم چنگ شده
نفسم سوخته و سینه ی من تنگ شده
گفتم این بار بگویم سخنی تازه و نو
باز گردم و کنم خانه در آن کوچه ی تو
دیدم آن کوچه خیابان شده و عرض عبور
ولی افسوس نبودی تو به اندام حضور
به سرم زد که شوم شوق تمنای پرش
ز سر بام و یا تیغ و رگ و دست برش
حیفم آمد که بمیرم و نبینم دگرت
به که خواب و خیالم سایبان نگهت
بی تو بیداری من قاتل کابوس شبم
بی تو خوابم شده آتش ز بیداد تبم
قلندر
وقتی نازک خیالی و احساس کسی تا این حد زیباست، چگونه میشود نخواند و گذشت.....
قلندر عزیز، دمت گرم و سرت خوش باد...
و از این غربت تلخ
که به اجبار به پایم بستند
می گریزم از شب
می گریزم از عشق
و تو ای پاک ترین خاطره ها
همه جا در پی تو می گردم...