13 روز مانده بود به انتخابات ...
نویسنده:
رسول ایمانی نسب
امتیاز دهید
نویسنده در این رمان به حوادث و رویدادهای قبل و بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و هشت پرداخته است و با نگارشی جذاب، گذری هم به سال های جنگ می زند. همچنین سیر داستان روایت کننده لایه های زیرین انتخابات و حرف ها و دیالوگ های رد و بدل شده بین حامیان کاندیده های رقیب در انتخابات است. فعالیت های دانشجویی، کارناوال های تبلیغاتی، زد و خورد های انتخاباتی و در نهایت بروز مرگ های مشکوک هر کدام گوشه ای از این رمان را تشکیل می دهند.
شنبه نهم خرداد، سیزده روز مانده بود به انتخابات. استاد مشغول حضور و غیاب بود که از کلاس زدم بیرون. عجله داشتم. باید نشریه را برایِ چاپ و تکثیر به دست علیرضا میرساندم. در راهرو تند تند قدم برمیداشتم تا هر چه سریعتر به دفتر بسیج برسم. برایِ رسیدن به دفتر میبایست راهرویِ طبقهیِ سوم را تا انتها بروی و بعد از اینکه همه اتاقها تمام شد از راه پله متروکه انتهایِ آن، شصت پله نزول کنی و در عمق تاریکی به دفتر برسی. جایی دنج و دست نخورده که حتی گذر خدماتیها هم به آنجا نمیافتاد. پیچیدم در راه پله که دیدم روبروم ایستاده اند. یکی گرگ و یکی بره. دستهایش را ستون کرده بود دو طرف سرَش به دیوار و صورتش را چسبانده بود به صورت او. با چشم سلول سلول صورتش را وارسی میکرد و با هوایِ دم و بازدم او را میآزرد. گاهی نگاه حیضَش را مثل نیزه فرو میکرد در چشمانِ او و پرستو نگاهش را از نگاه او میدزدید. قطرات اشک از گوشه ی چشمانَش خط کشیده بودند تا زیر چانهاش و ازآنجا چکیده بودند کف راه پله. ترس حتی اجازه فرو خوردن بغض را هم به او نداده بود. با چشمهایِ تَرَش داشت التماسش میکرد...
بیشتر
شنبه نهم خرداد، سیزده روز مانده بود به انتخابات. استاد مشغول حضور و غیاب بود که از کلاس زدم بیرون. عجله داشتم. باید نشریه را برایِ چاپ و تکثیر به دست علیرضا میرساندم. در راهرو تند تند قدم برمیداشتم تا هر چه سریعتر به دفتر بسیج برسم. برایِ رسیدن به دفتر میبایست راهرویِ طبقهیِ سوم را تا انتها بروی و بعد از اینکه همه اتاقها تمام شد از راه پله متروکه انتهایِ آن، شصت پله نزول کنی و در عمق تاریکی به دفتر برسی. جایی دنج و دست نخورده که حتی گذر خدماتیها هم به آنجا نمیافتاد. پیچیدم در راه پله که دیدم روبروم ایستاده اند. یکی گرگ و یکی بره. دستهایش را ستون کرده بود دو طرف سرَش به دیوار و صورتش را چسبانده بود به صورت او. با چشم سلول سلول صورتش را وارسی میکرد و با هوایِ دم و بازدم او را میآزرد. گاهی نگاه حیضَش را مثل نیزه فرو میکرد در چشمانِ او و پرستو نگاهش را از نگاه او میدزدید. قطرات اشک از گوشه ی چشمانَش خط کشیده بودند تا زیر چانهاش و ازآنجا چکیده بودند کف راه پله. ترس حتی اجازه فرو خوردن بغض را هم به او نداده بود. با چشمهایِ تَرَش داشت التماسش میکرد...
آپلود شده توسط:
پارمیدا رحیم
1392/04/29
دیدگاههای کتاب الکترونیکی 13 روز مانده بود به انتخابات ...