رسته‌ها
موش و گربه
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 57 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 57 رای
خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی شاعر و نویسنده طنزپرداز فارسی‌زبان قرن هشتم هجری است که طبق قراین موجود در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم ه.ق. در یکی از توابع قزوین چشم به جهان گشود.

علت اشتهار او به زاکانی انتساب او به خاندان زاکان است. این خاندان تیره‌ای از «عرب بنی خفاجه» بودند که بعد از مهاجرت به ایران به نزدیکی رزن از توابع قزوین در تقسیم بندی گذشته وهمدان درتقسیم بندی کنونی رفتند ودر آن ناحیه ساکن شدند.وی درقزوین به دانش اندوزی پرداخت، در آن شهرپرورش یافت، وتاپایان عمردر آن زندگی کرد. در این خاندان دو شعبه از دیگران مشهورتر بودند. شعبه‌ی یکم به گفته‌ی حمدالله مستوفی (معاصر و همشهری عبید) اهل دانش‌های معقول و منقول بودند، و شعبه‌ی دوم را این مورخ ارباب الصدور (یعنی وزیران و دیوانیان) می‌نامد. حمدالله مستوفی، عبید را با نام نظام‌الدین عبیدالله زاکانی یاد می‌کند و او را از شعبه‌ی دوم می‌داند. با این همه اطلاع دقیقی از مقام صدارت یا وزارت برای عبید در دست نیست و همین‌قدر می‌دانیم که در دستگاه پادشاهان فردی محترم بوده است...
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
19
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
شهر خاطرات
شهر خاطرات
1392/04/14

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی موش و گربه

تعداد دیدگاه‌ها:
30
تشکر می کنم ولی از همان "خط فکری ترکانه" فهمیدم که مایل به شنیدن یا خواندن دوباره نیستم. رستگار باشید.
عبدالباقی گولپینارلی. مولانا جلال الدین، ترجمه دکتر توفیق سبحانی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1363، ص. 330.
اگر علاقه مندید مطالعه بفرمایید تا دیگر اولین بار نباشد که شنیده باشید
[quote='kavehmk'] به دیگر سخن، او به ترکی می‌اندیشد و به فارسی می‌سراید. مانند مصراع اول این بیت:
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو،
آیی به کلبه‌ی من و گویی که: گل برو!
که تعبیر «چه گردد؟» دقیقاً ترجمه‌ی «نه‌اولار؟» ترکی است و ساختار جمله، حکایت از خط فکری ترکانه دارد.[/quote]
این را من نخستین بار است می خوانم و گمان هم نمی کنم چندان صحت داشته باشد؛
از سعدی:
ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم
چه گردد ار دل نامهربان بگردانی
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
از فردوسی:
بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود
من از اشعار فیض کاشانی و بیدل دهلوی می گذرم. و معنای این "چه گردد"ها؛ دقیقا همان است که در غزل ۲۲۳۳ مولاناست.
"خط فکری ترکانه" دیگر کدام است؟ واعجبا!
اصراری بر آن معنایی که گفتم نیست. چرا که معنای سخن این عزیزان را نمی توان دقیق و مو به مو توصیف کرد و تنها به یک مفهوم کیفی می توان بسنده نمود.
اما چرا بر آن معنای ترک در غزل ۲۲۳۳ اصرار دارم؟
سوال اینجاست؛ در بیت دوم چه می خواهد بگوید؟ می خواهد بگوید در ترکی به آب؛ "سو" می گویند و من این اندازه ترکی بلد هستم؟ یعنی فقط قافیه جور کرده که یک بیتی بگوید که کلمه "سو" داشته باشد بدون معنا و مفهوم خاصی؟ چنین برداشتی از شعر مولانا؛ زیادی مبتدیانه و سخیف نیست؟ اگر منظور همین زبان ترکی باشد؛ چرا در بیت هفتم کلمات بیشتری از زبان ترکی به کار می برد؟ آیا به این معنا نیست که منظور در بیت دوم، چیز دیگری است نه صرف ترکی حرف زدن؟
بله صد البته وقتی معشوق را ترک می خواند؛ مراعات نظیری نسبت به ترک بودن بایستی در شعر فراهم آورد. چشم تنگ، ترک خویی، ترکی کردن (خشم و ستیز)، واژگان ترکی
و همینطور بیت هشتم که واضح است به این سبب معشوق ترک خوانده شده که خواننده را به غلط اندازد تا شاعر از حسودان و طعنه زنان آسوده خاطر باشد. چه توضیحی برای این می توان داشت؟ این دیگر توضیح خود مولانا بر معنی ترک در این شعر است.
همینطور غزل ۲۰۶۱ هم می تواند مفید باشد؛
واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق
پیش نشستی به لطف کای چلپی کیمسن
مشاهده می شود که آنچه عرض کردم؛ در اشعار مولانا بی همانند نیست. در این بیت عشق را به ترک تشبیه کرده و برای مراعات نظیر، استفاده از جملات ترکی را به عشق نسبت می دهد.
البته همانطور که گفتم؛ بر معانی دقیق آنچه عرض کردم اصراری ندارم و غرض تنها نشان دادن یک مفهوم بوده است.
زیاده عرضی نیست
و صد البته اشعار زیبای فراوان دارد که متعصبین ترک را خوش نیاید:
‏(ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ ۶۳۹ ‏)
ﺁﻥ ﺗﺮﮎ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﯾﻐﻤﺎﺵ ﺑﺪﯾﺪﯼ
ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺮﺏ ﻭﺍﺭ ﺑﺮﺁﻣﺪ
ﺁﻥ ﺍﺑﻮﺟﻬﻞ ﺍﺯ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﻣﻌﺠﺰﯼ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﯿﻨﻪ ﻭﺭ ﺗﺮﮎ ﻏﺰﯼ
ﺁﻥ ﻏﺰﺍﻥ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰ ﺍﻣﺪﻧﺪ
ﺑﻬﺮ ﺩﻫﯽ ﯾﻐﻤﺎ ﺑﺮ ﺯﺩﻧﺪ
‏( ﻣﺜﻨﻮﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ ۹۰ ‏)
ﻭﯼ ﺑﺴﺎ ﮐﺲ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺮﮐﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﭼﯿﻦ
ﺍﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻫﯿﭻ ﺟﺰ ﻣﮑﺮ ﻭ ﮐﻤﯿﻦ
(ﺷﻤﺲ ۱۹۴۹ ‏) ؛
ﺣﻤﻠﻪ ﻭ ﯾﮏ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺂﻣﺪ ﺷﺐ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ
ﭼَﺴﺘﯽ ﮐﻦ ﻭ ﺗﺮﮐﯽ ﮐﻦ، ﻧﯽ ﻧﺮﻣﯽ ﻭ ﺗﺎﺟﯿﮑﯽ
‏( ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻏﺰﻝ ۴۲۰ ﻭ ۱۵۲ ‏) ؛
ﺗﺮﮎ ﻭ ﻫﻨﺪﻭ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺑﺪﻣﺴﺘﯽ ﻫﻤﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﻭﺵ
ﭼﻮﻥ ﺩﻭ ﺧﺼﻢ ﺧﻮﻧﯽ ﻣﻠﺤﺪ ﺩﻝ ﺩﻭﺯﺥ ﺳﺰﺍ
ﺁﻥ ﭼﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻫﻨﺪﻭﯼ ﻭ ﯾﻨﺪ
ﺗﺮﮎ ﺗﺎﺯ ﻏﻢ ﺳﻮﺩﺍﯼ ﻭﯼ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﮔﺬﺷﺖ
مولانا ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ سایر ملل ﻫﻢ ﻣﯽتوﺍﻧﻢ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﺍﻗﻌﯽ
ﺑﺎﺷﻨﺪ ‏(ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻏﺰﻝ ۳۰۴ ‏) ؛
ﺗﺮﮎ ﻭ ﺭﻭﻣﯽ ﻭ ﻋﺮﺏ ﮔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻫﻤﺰﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻧﮓ ﺻﻮﺍﺏ
مولانا هیچ‌گاه تفاخر نژادی ندارد. او انسان عاشقی است که زبان باطن می‌داند و اگر جایی ترک بودن خود را به رخ می‌کشد و ترک و ترکی را در مقابل هندو و تاجیک و عجم قرار می دهد و ترکی ستایی می‌کند، و به ظاهر منشأ نژادی خود را بر زبان جاری می‌سازد، در جایی نیز می‌گوید:
اگر تات سان، اگر روم ‌سان، اگر تورک،
زبان بی‌زبانان را بیاموز.
و حتی تشتّت‌های مذهبی و عقیدتی زمان خود را هم نفی می‌کند، دین خود را دین خدا و ملت (= شریعت) خویش را ملت خدا می‌داند و خود را از هر گونه قید تباری و نژادی رها می‌سازد:
ملت عشق از همه دین‌ها جداست،
عاشقان را ملت و مذهب خداست.
البته در تسلط مولانا به زبان ترکی شکی نیست. حتی او در شعر فارسی نیز، بیانی ترکی دارد و بسیاری از تعابیر و اصطلاحات ترکی را به فارسی برمی‌گرداند. به دیگر سخن، او به ترکی می‌اندیشد و به فارسی می‌سراید. مانند مصراع اول این بیت:
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو،
آیی به کلبه‌ی من و گویی که: گل برو!
که تعبیر «چه گردد؟» دقیقاً ترجمه‌ی «نه‌اولار؟» ترکی است و ساختار جمله، حکایت از خط فکری ترکانه دارد. اما عظمت روحی وی بسیار برتر از این مباحثات ملی‌گرایانه است.
زنده یاد عبدالباقی گولپینارلی، یکی از پژوهشگران سخت کوش زندگی مولانا، که در تحلیل‌های تاریخی و ادبی شیوه‌ای خاص دنبال می‌کرد، معتقد بود که مولانا مردم آناتولی و اطرافیان خود را در قونیه با نام «یونانیان» مشخص کرده است که با اصطلاح «مردم سرزمین روم» مترادف است. و این بیت را شاهد آورده که:
از خراسانم کشیدی تا بر یونانیان،
تا در آمیزم بدیشان تا کنم خوش مذهبی.
آن مرحوم می‌گوید:
«تحقیق در اصل و نژاد حکیمی چون مولانا که تنها به انسانیت و انسان می‌اندیشد و هم از این رو به انسانیت وابسته است، تلاشی جز برای محدود ساختن وی در درون چارچوبه‌ای تنگ نیست، این کار نیز کار ناممکنی است.»
واقعیت این است که پس از سلجوقیان و در حمله‌ی مغول،‌ بسیاری از ترکان خراسان و خوارزم به آناتولی کوچیدند و آن، وقتی روی داد که ترکان خوارزمشاهی ایران پس از پایداری دلیرانه‌ای در مقابل سیل بنیان کن سپاهیان مغول، به سبب خیانت بومیان،‌ شکست خوردند و گروه گروه به آسیای صغیر کوچ کردند.
در میان این کوچندگان، شعرا و دانشمندان فراوانی بودند که خود را خراسانی می‌دانسته‌اند. چنان‌که خواجه دهانی و نیز حاج بکتاش ولی چون مولانا از ترکان خراسان بزرگ بودند.
اما در باب گویش ترکی مولوی باید اشاره کرد که گرچه وی خود تعلق به ترکان خوارزمشاهی داشته، ولی در محیط سلجوقی آناتولو بالیده و زیسته است. از این رو، در کتابت ترکی گویش آناتولی کهن را که با گویش ترکی آذری کهن قرابت و اشتراک داشته، لحاظ کرده است. اما، رگه‌های ترکی ‌خراسانی را می‌توان در گویش وی یافت.
آن ترک‌وهندو درست باشد، هر چند مگر من وارون آن را گفتم؟ با این روی این برآورد را از کجا آمد در شگفتم :)):
[quote='Khwanirath']به زیبایی و آشنایی معشوق (ترک بودن) اشاره داشته و منظور این است که به طور کامل با معرفت بیگانه نیستم و آشنایی حداقلی دارم و به تیره و تبار مولانا اشاره ندارد.[/quote]
بگذارید چامه‌را سراسر بیاورم:
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو/آیی به حجره من و گویی که گل برو
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم/دانم من این قدر که به ترکی است آب سو
آب حیات تو گر از این بنده تیره شد/ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست/ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من/عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد/از بخل جان نمی‌کنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند ککجک ای قشلرن/ای سزدش تو سیرک سزدش قنی بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه/زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
سکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم/غماز من بس است در این عشق رنگ و بو
در این چامه کوچک‌ترین سخنی از هندو نبامده پس آن برداشت نادرست است. در آغاز چامه معشوق ترک است‌و ترکی هم می‌گوید (گل، سکتر) همچنین مولانا به ویژگی فیزیکی معشوق یعنی "چشم تنگی" هم نمار کند که ترکان راستین آسیای میانه همانگونه که سردیس‌ها و نگارگان، گزارش‌های تاریخی از آنان مانند جوامع التواریخ از آن باشنده است، چشم بادامی بودندو امروزه قرقیزها و اویغورها که وارون ترکمنها و ازبکها که با ایرانیان آمیخته شده‌اند، چشم تنگ خود را بیشتر نگه‌داشته‌اند. همه جای چامه داد می‌زند که این ترک استعاری نیست. همچنین مولانا می گوید اگر من ترک نیستم می‌دانم به ترکی شود به آب "سو"، از این روشن تر؟ سخن بر سر معشوق ترک‌زبان‌و زبان‌ ترکی است. ایشان شاید از برای این بیت "نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه/زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو" شاید برداشت خود را کرده است، با این روی مولانا می‌گوید نام معشوق ترک را تنها به نام تیره اش را، یعنی ترک گفته است‌و نه نام خود آن ترک، زیرا شایدی است که دیگران رشک برند به معشوق ترک زیرا در عشق رشک است‌و شَوَندِ دشمنی شود.
[quote='Jeremiah']همچنین مولانا هم در یکی از چامه‌هایش گوید:
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجره من و گویی که گل برو
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکی است آب سو[/quote]
در این که مولانا ترک نیست تردیدی وجود ندارد ولی استناد به این ابیات ناصحیح است. "ترک" از منظر مولانا؛ متضاد هندو بوده و این دو در معانی مختلفی همچون زشتی و زیبایی؛ روشنایی و تاریکی؛ ایمان و کفر؛ بیگانگی و آشنایی؛ معنی و ظاهر بکار رفته اند. چند مثال می زنم. در غزل ۱۴۳۹:
رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم
این ابیات به این معنا نیست که مولانا ترک است؛ بلکه به مفهوم معناگرا بودن است.
همچنین در رباعی شماره ۱۱۸۶:
بیگانه مگیرید مرا زین کویم
در کوی شما خانهٔ خود می‌جویم
دشمن نیم ارچند که دشمن رویم
اصلم ترکست اگرچه هندی گویم
نه مولانا ترک است و نه به زبان هندی سخن می گوید؛ منظور ایشان آشنایی و پیوند است که به ترک بودن تشبیه کرده و بیگانگی را هندو دانسته است.
در غزل ۲۵۵۳:
خمش کن کز ملامت او بدان ماند که می‌گوید
زبان تو نمی‌دانم که من ترکم تو هندویی
باز منظور آشنایی و بیگانگی ست.
در غزل ۵۲۵:
جان‌های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد
روشنی باطن و درخشندگی و زیبایی به ترک؛ و تاریکی دل و تاریکی شب به هندو تشبیه شده اند.
در نهایت اینکه بیت:
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکی است آب سو
به زیبایی و آشنایی معشوق (ترک بودن) اشاره داشته و منظور این است که به طور کامل با معرفت بیگانه نیستم و آشنایی حداقلی دارم و به تیره و تبار مولانا اشاره ندارد.
تاریخ گزیده، زاکانی را از نوادگان ایشان ارزیابی کند بی آنکه آگاهی درباره پدرش بدهد یا حتا نامش را بگوید، پس حمدالله مستوفی هم از خود ارزیابی کرده است که تبار زاکانیان امروزه به همان زاکانان رسد، وی اینگونه کلی یک چیزی گوید: ((نوادگان او اکنون از اکابر و ارباب قزوین‌اند و از ایشان صاجب منظم خواجه عبیدالله اشعار خوب دارد و دیوان او مشهور است)) عبید زاکانی حتا یک سروده عربی ندارد. اگر به نام باشد باید سحر قریشی هم باید از خاندان قریش باشد و از عربستان آمده باشد. :)) زاکان، زاجکان علیا، زاجکان سفلی، امروزه از روستاهای قزوین است که نشان دهد در گذشته زاکان دهیویی از قزوین بوده است. ریشه ایرانی واژه "زاکان" را یشتر گفتم، این زاجکان عربیزه زاگکان است که ریخت دیگری از زاککان باشد زیرا زاک و زاگ در پارسی مانند کژدم و گژدم به دو خوانش است. همچنین "دوره شاه خوشین" را جستیم کتابی نیافتیم با این روی در ویکی‌پدیا گفته شده بود خودش گفته است، اکنون که برخی می‌فرمایند خود لک‌ها گفته‌اند لک بوده است، نااستوار بودنش آشکارتر شود زیرا همانگونه که ترک‌زبانان پیروی مولانا آن را ترک خواندند، پیروان لک باباطاهر آن را لک می‌خواندند.
اصلشان از عرب بنی خفاجه است - تاریخ گزیده برگ 804، نوشته ی حمدالله مستوفی
درباره "مه دَرویشم لَکِم اعجاز دِیرِم" به دوره شاه خوشین رجوع کنید که از قول خود باباطاهر نقل کرده اند.
حیف این 30 ثانیه!
والسلام.
PDF
8 مگابایت
موش و گربه
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک