یادداشتهایی برای یاسی
نویسنده:
محسن قهاری
امتیاز دهید
پویا و یاسی دو هم بازی اند که در کودکیهای خود به یکدیگر علاقه ای خاص دارند. این دو در یک رویداد خارج از تصور از یکدیگر جدا می افتند. سالها بعد پویا همه چیز را باز گو میکند.
قالب داستان " رمان-شعر " میباشد با وزنی که بیشتر آن سمت رمان است.
لازم به توضیح است که این رمان تا مرز نشر کاغذی نیز پیش رفت که به دلایلی وسیع و نا گفته از انتشار آن منصرف شدم.
بیشتر
قالب داستان " رمان-شعر " میباشد با وزنی که بیشتر آن سمت رمان است.
لازم به توضیح است که این رمان تا مرز نشر کاغذی نیز پیش رفت که به دلایلی وسیع و نا گفته از انتشار آن منصرف شدم.
آپلود شده توسط:
mohsen ghahari
1392/02/21
دیدگاههای کتاب الکترونیکی یادداشتهایی برای یاسی
زیباست اشکی که نمی ریزد !
زیباست نی نی اشک آلودی که مفهوم عمیق اندوه را
می داند !
و تو زیبایی ، به هزاران دلیل نگفته
راستش داستانتون مثل یه نمیدونم چطوری بگم مثل چیزی که آدم دوست داره مزه مزش کنه و نرم نرم بخونش مبادا تموم بشه دارم ذره ذره و خط به خط میخونمش تا دیرتر تموم بشه تا دیرتر به آخر برسه خیلی زیبا نوشتید خصوصا شعر گونه بودن داستان زیباترش کرده .
موقع برگشتن فهمیدیم چه راه آسونی واسه رفتن بوده و ما بخاطر بلد نبودن از سخت ترین راه رفته بودیم اما اون شادی و لذت رسیدن هیچوقت از یادمون نمیره .
شرمنده خیلی حرف زدم .......[/quote]
خانم سمانه گرانقدر
عجب خاطره جالبی رو تعریف کردید....من هم یک خاطره از این جمله کتاب براتون بگم:
با دوست عزیزی که ده سال از ندیدنش میگذره رفتیم توچال...البته بدون تله کابین!! و فقط با پای پیاده.. راستش انتهای مسیر دیگه بریده بودم و تمام توانم رو از دست داده بودم... و فقط شاید نیم تا یک ساعت مونده بود... به دوستم گفتم منصرف بشیم و برگردیم و اون فقط یک جمله بهم گفت و من دیوانه شدم... گفت :
_ فقط به این فکر کن که اون کسی رو که دوستش داری روی قله منتظرته ... اونوقت چیکار میکنی؟ می ایستی با حرکت میکنی؟
همین یک جمله باعث شد تا خود قله بی وقفه فکر کنم و حرکت کنم...آنچنان انرژی به من داد که .....دریغ و افسوس از....
و این خاطره در این داستان به جمله ای ختم شد که شما هم نوشتید:
"...وقتی به پای قله رسیدم , دیگر توانایی و انگیزه ای نمانده بود ! اما در آخرین ثانیه های ناتوانی ! تنها بویی که از قله به مشامم می رسید , بوی یاس بود که گویی سالهاست گم شده ,...."
برای اکثر جملات این داستان خاطراتی دارم...اگر کسی بپرسه و قابل تعریف کردن باشه...براتون تعریف میکنم...
...زمان به سرعت میگذره...اما خاطرات نمیمیرن...
به این قسمت که رسیدم یاد یه خاطره افتادم اینجا که نزدیک قله بوده و انرژی ادامه راه رو نداشته احساسشو درک میکنم .
یه روز با یه گروه از بچه های کم توان جسمی رفته بودیم کوه نوردی گروه از وسط مسیر دو دسته شد یه عده نشستن چون توان ادامه راه و رفتن به قسمتای مشکل تر رو نداشتن و یه عده دیگه راه افتادن من و چند نفر دیگه سردرگم موندن و رفتن بودیم بهمون گفتن آخر مسیر کوه به یه آبشار خیلی زیبا میرسید و بالاخره تصمیم گرفتیم بریم اما متاسفانه راه بلد رفته بود و ما جا موندیم و مردد شدیم تا اینکه دل رو به دریا زدیم و رفتیم توی مسیر هر جا به دوراهی میرسیدیم یه نفر بومی پیدا میشد و راه رو نشون میداد و خیلی هم تعجب میکردن که گروه کوچیک 6 نفره ما با این مشکلات جسمی چطور به اینجا رسیده حتی بعضیاشون از سر دلسوزی سعی میکردن منصرفمون کنن و میگفتن شما نمیتونید برید ادامه راه خیلی سخته برگردید اما ما کم نمی آوردیم و همچنان سرسختی میکردیم واسه ادامه دادن جالبه که سر همه دوراهی ها کمک میرسید بچه ها خیلی سختشون بود همه کم آورده بودن یه مسیر طولانی رو مجبور شدیم از توی آب بریم از لب یه صخره باریک عبور کردیم و نزدیک بود یه نفرمون بیفته ولی خدا با ما بود و مواظبمون .
سرگروهمون یه اصطلاحی داشت هر وقت خسته میشدیم و میپرسیدیم چقدر دیگه مونده میگفت بچه ها یه پیچ دیگه مونده رد کنیم میرسیم ولی اون یه پیچ گاهی به چندین پیچ می رسید .
خلاصه تیکه آخر راه همش تو آب بودیم همه از خستگی بریده بودیم بدتر اینکه نمیدونستیم چقدر دیگه راه مونده تا برسیم و یه پیچ دیگه مونده رو انداختیم سر زبونمون تا انرژی بگیریم بچه ها یه پیچ دیگه مونده فقط یه پیچ دیگه ....
بالاخره اون پیچ آخر رسید و ما از خوشحالی دیدن آبشار و اینکه به مقصد رسیدیم یکصدا بدون اینکه دست خودمون باشه از خوشحالی جیغ کشیدیم طوری که سرگروهمون و باقی بچه هایی که جلوتر رفته بودن از صدا متوجه ما شدن و با چشمای متعجب ما رو نگاه میکردن .
موقع برگشتن فهمیدیم چه راه آسونی واسه رفتن بوده و ما بخاطر بلد نبودن از سخت ترین راه رفته بودیم اما اون شادی و لذت رسیدن هیچوقت از یادمون نمیره .
شرمنده خیلی حرف زدم .......
.
..........
میگویی :
چیزی که ویرانمان میکند
پاییز نیست
حوصله کوچک وآرزوهای بزرگ ماست
وریگ های تمامی دریاها را هم که شماره کنی
همیشه از آرزوهای آدمی خلا صه ترند.
.........
[/quote]
خانم خدابخش عزیز
گاهی آدم درمانده میشود که چه بگوید اما:
......................................................نگاه شما به این کتاب باعث افتخارم است.....
.
که با بی اعتنایی به سیبی نگاه می کند
به آسمان خیره مانده ام
آسمانی که بین طلوع و غروبش
حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد
آسمانی که روزش
نیمی خورشید ونیمی زخم است
وشبش نیمی اضطراب ونیمی ماه
میگویی :
چیزی که ویرانمان میکند
پاییز نیست
حوصله کوچک وآرزوهای بزرگ ماست
وریگ های تمامی دریاها را هم که شماره کنی
همیشه از آرزوهای آدمی خلا صه ترند.
.........
محمدرضا رحمانی
آیه جان ، این نظر شما بزرگترین هدیه امروزم بود...دعایم کن از پاکی ات...