یادداشتهایی برای یاسی
نویسنده:
محسن قهاری
امتیاز دهید
پویا و یاسی دو هم بازی اند که در کودکیهای خود به یکدیگر علاقه ای خاص دارند. این دو در یک رویداد خارج از تصور از یکدیگر جدا می افتند. سالها بعد پویا همه چیز را باز گو میکند.
قالب داستان " رمان-شعر " میباشد با وزنی که بیشتر آن سمت رمان است.
لازم به توضیح است که این رمان تا مرز نشر کاغذی نیز پیش رفت که به دلایلی وسیع و نا گفته از انتشار آن منصرف شدم.
بیشتر
قالب داستان " رمان-شعر " میباشد با وزنی که بیشتر آن سمت رمان است.
لازم به توضیح است که این رمان تا مرز نشر کاغذی نیز پیش رفت که به دلایلی وسیع و نا گفته از انتشار آن منصرف شدم.
آپلود شده توسط:
mohsen ghahari
1392/02/21
دیدگاههای کتاب الکترونیکی یادداشتهایی برای یاسی
خوشجالم ک از اول شاهد آشنایی پویا و یاسی بودم.تصویرا خیلی واضح بود... انگار منم شخص سومی بودم ک در همه ی لحظات باهم بودن یاسی و پویا همراهیشون میکردم.
یاسی خیلی قشنگ از دید یه پسربچه ب ما معرفی میشه:"...سربافه مویت را از شرم در دهان برده بودی و مزه شرم را میچشیدی..."
اولین سئوالی ک یاسی میپرسه اولین سئوالیه ک همه وقتی میخوان سرصحبتو باز کنن میپرسن وسئوالات هم ب قدری هنرمندانه ادامه پیدا میکنن ک دیگه احساس نمیکنی ک داری یه داستان میخونی....رجوع میکنی ب خاطرات خودت{انگار تو هم اونجایی و ناظر شروع دوستی اونا هستی}:"...لی لی بلدی؟؟؟؟/اسمت چیه؟؟/برگشت لی لی رو هم بلدی؟؟/و....
پویا مارو با جزئیات چهره ی یاسی آشنا میکنه:"....و اولین گلخنده ات را دیدم و این اولین خاطره از چال گونه تو بود."
حالا ما اگه یاسی رو توی خیابون ببینیم میشناسیم اما این برای پویا صادق نیست.
و بعد دیگه پویا با این دقت برای ما صحنه هارو تعریف نمیکنه...پویا فراموش میکنه ک پسربچه است و تبدیل میشه ب یه عاشق تمام عیار و یاسی رو هم ب صورت یه دختر بالغ با تمام رفتارا و دلبریهای یه دختر ب اون سن ب تصویر میکشه_من نمیتونم یه دختربچه رو تصور کنم ک حس عاشقانه ب یه پسربچه داشته باشه درست مثل حسی ک یه دختر بالغ ب یه پسر داره.
ما کم کم از دنیای کودکانه ی یاسی و پویا جدا میشیم.
حس محبتی ک بچه ها نسبت به هم دارن شبیه حسی نیست ک آدم بزرگا دارن....انگار پویا بین بزرگسالی و کودکیش سردرگمه.
خاطرات کودکی رو با حس آدم بزرگا میگه و این تا انتهای داستان ادامه داره{روایت خاطره ی بچگی از زبون یه بزرگسال}و بخاطر همینم دیگه جذابیت اولیه رو نداره.
و در تصویر آخر پویا خطاب ب یاسی میگه"خودت خواستی...اگه میومدی من خاطراتمونو منتشر نمیکردم."
چرا پویا فکر میکنه ک یاسی دوست نداره خاطراتشون منتشر بشه؟؟؟؟؟؟؟و اگه یاسی انتشار خاطراتشونو دوست نداره چرا پویا این کارو میکنه؟؟؟؟
در آخر: حس میکنم پایان داستان ب قوت شروعش نبود اما واقعا لذت بردم.:-)
عذر میخوام ک خیییییییییییییییلی طولانی شد.
قلمتان سبز8-)
ﻣﻔﻬــﻮم ﻋﻤﻴــﻖ ﺧﻮﺷــﺒﺨﺘﻲ ﭼﻴــﺰی ﺟــﺰ رﺿــﺎﻳﺖ از ﻟﺤﻈــﻪهــﺎ
ﻧﻴﺴﺖ …. و ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ از اﻳﻨﻜـﻪ ﻳـﺎدت را از ﻣـﻦ
درﻳﻎ ﻧﻜﺮدی
........
ﻧﻬﺎﻳﺖ اﻓﻖ
کﺴﻲ را ﻧﺸﺎن ﻣﻲدهﺪ که اﻧﺘﻈﺎرش را ﻣﻲکشی!
و ﻣﻦ اﻳﺴﺘﺎدﻩ در ﺟﺎدﻩ
........
زﻳﺒﺎﺳﺖ اﺷﻜﻲ که ﺳﺮازﻳﺮ ﻧﻤﻲﺷﻮد!
زﻳﺒﺎﺳﺖ اﺷﻜﻲ که ﻧﻤﻲرﻳﺰد!
زﻳﺒﺎﺳﺖ ﻧﻲ ﻧﻲ اﺷﻚ ﺁﻟﻮدی که ﻣﻔﻬﻮم ﻋﻤﻴﻖ اﻧﺪوﻩ را ﻣﻲداﻧﺪ!
و ﺗﻮزﻳﺒﺎﻳﻲ، ﺑﻪ هﺰاران دﻟﻴﻞ ﻧﮕﻔﺘﻪ
.........
هﻴﭻ ﭼﻴﺰ از اﻳﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﻴﺴـﺖ که کسـﻲ ﺑـﺎ ﻋﺰﻳﺰﺗـﺮﻳﻨﺶ در
ﺑﺎران ﺑﺎﺷﺪ! ﻗﺪم ﺑﺰﻧﺪ! ﺧﻴﺲ ﺷـﻮد! ﮔﺮﻳـﻪ کند! ﺣـﺮف ﺑﺰﻧـﺪ!
........
زیبا بود و سرشار از عاطفه و به یادمان آورد که جنس به ظاهر خشن نیز در زیر پوستۀ سکوت خود چه پتانسیلی برای مهرورزیدن دارند!:x
مرسی.[/quote]
سهیل عزیز.دوست عزیزم.واقعا مجبورم بعضی خاطرات را برای این داستان تعریف کنم:
1- بعد از تایپ داستان از خانم تایپیست:
_ ببخشید آقا این داستان واقعیه ؟
2- چند نفری از اولین کسانی که این داستانو خوندن:
_ محسن ، راستشو بگو این داستان واقعیه؟
3- خانم ویراستار کتاب:
_آقای قهاری البته من میدونم این داستان واقعیه و...!!
دوستان عزیزم ،من در مقدمه توضیح دادم که ...
اما یک حقیقت را به دوستانم تقدیم میکنم که :
تمام لحظاتی که در داستان هوا بارانی،ابری،برفی،سرد و.... است کاملا در همان زمانِ نوشتن داستان هوا همانطور بود. و خوب وضعیت درخت و برگ ریزان و ... همه درست است. پس زمینه های فکریم هم در زمان نگارش بسیار کمکم کرد و من برای اینکه بتوانم حس درستی را منتقل کنم خودم را بجای پویا قرار دادم. که البته این کار من ،شاید به داستان نویسی ام کمک کرد اما کاملا غلط بود چون بعد به خودم ضربه بدی زد.... بگذریم. اقرار میکنم بسیار غلط بود...شاید علت واقعی بودنش، قسمتهای رئالِ حرکتِ قهرمانانِ داستان است و البته موارد قابل لمس از خاطراتشان.
در هر صورت با توجه به اینکه همه نظرها برایم محترمند و صد البته نظر سهیل عزیز برایم بسیار مایه مباهات است خوشحالم که میبینم انگار دوباره با این رمان عشق را که در دل همه ما نفسهای آخرش را میکشید، زنده کرده ام... ممنون سهیل عزیز...
نکته دیگه اینه که با توجه به وضعیت موجود داستان و داستان نویسی و نشر ، از مدیران محترم سایت تقاضا می کنم با گسترش این قسمت ، هم به نویسنده ها ی غیر حرفه ایی (البته منظورم خودمم)کمک کنند و هم به بسط فرهنگ داستان نویسی و داستان خوانی.مسلما وقتی نویسنده ایی بتونه در دنیای مجازی خوانندگانی پیدا کنه و نقد های داستانش را بشنوه هم انگیزه اش بهتره میشه و هم ایراداتش در این مورد بر طرف.
مرسی.
بنظرم این کار به عمد انجام گرفته. اگر در کلیت خط داستان دقت بکنید توش سعی شده واقعیت و حقیقت و رویا با هم ترکیب بشن و مرزهای بینشون برداشته بشه. بنابراین شاهد تکرار شدن فضاها هستیم در زمانهای مختلف توسط پویایی که مرتبا بین کودک و نویسنده نوسان می کنه. والا ما از یک کودک انتظار نداریم که اینقدر قشنگ شعر بگه و در جایی هم با دفتر شعرهای خالی پویای کودک که حالا بزرگ شده بود مواجه می شیم ... "کنایه از اینکه از آغاز هم شعری نبود هر چه بود او بود! یاسی بود!"
تنها چیزی که این وسط از ابتدا تا پایان ثابت می مونه عشق هست.اما در همین عشق هم مرحله به مرحله مراحل رشد طرز تفکر پویا رو نسبت به عشق می بینیم.
یک جایی هست که پویای بزرگ خودش رو در گذشته می بینه که از پشت ماشین پیاده میشه در حال اسباب کشی به کوچه ی لی لی! این تصویر قشنگ و تصورش بطرز فجیعی بدلم نشست و خیلی لذت بردم ازش. اینکه آدمی در گذشته ی خودش بصورت تصویری قرار بگیره و تکرار بشه... انگار که هرگز نگذشته... انگار شروعی هست که مرتبا تکرار می شه و پایانی نداره...
چندین جمله ی فلسفی هم در اواسط و اواخر داستان در مورد خوشبختی و زندگی دارید که از حیث دیالوگ اثر رو غنی کردند و در نظرات قبلی دوستان بهش اشاره شده.
حالم جا اومد، از همین ابتدای داستان جریان خون تو رگهامو حس میکنم، دوست ندارم تموم بشه!!![/quote]
باعث افتخارمه و امیدوارم در انتها پر از عشق باشی....;-)
حالم جا اومد، از همین ابتدای داستان جریان خون تو رگهامو حس میکنم، دوست ندارم تموم بشه!!!
سهیل جان. عزیز دل برادر. فراموش نکن که این فقط یک داستانه و .... اگر داستان فعلی من رو که شاید برای اوایل سال دیگه آماده خواهد شد رو بخونی از اینکه در ژانری کاملا متفاوت قرار گرفته و زبان دیگری داره تعجب خواهی کرد.حقیقتش داستان تو اصلا منو اذیت نکرد و خیلی هم با لذت خوندم.بازی زبانی که داشتی رو دوست داشتم. و این تواناییته .یک بار دیگه نقد منو بخون. در هرصورت خوشحالم داستان نویسها دارن با لذت رمان من رو میخونن و برام بسیار با ارزشه....:x:-)