101 راه برای ذله کردن والدین
نویسنده:
لی وارد لاو
امتیاز دهید
این کتاب یک رمان در مورد پسر بچه دوازده ساله ای است که به طور مرتب با بدقولی های پدر و مادرش مواجه می شود و بالاخره یک روز تصمیم می گیرد برای مقابله با این بد قولی ها و بی توجهی ها راه حل مناسبی پیدا کند و این راه حل ها منجر به نوشتن کتابی با عنوان 101 را برای ذله کردن پدر و مادرها می شود که نه تنها فروش خوبی می کند ، بلکه او را به هدف مورد نظرش می رساند.
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی 101 راه برای ذله کردن والدین
گفتی مرغ, داغ دلم تازه شدو یه خاطره خیلی جال یادم اومد
108:
یه روز رفتیم روستای بابام , بابابزرگم یه همسایه داشت که 30 یا 40 تا مرغ داشت , یه پسر همسن منم داشتن, خلاصه من یه سرنگ خالی پیدا کردم و به پسره گفتم بیا دکتر بازی کنیم, بهش گفتم مرغا رو بگیره تا من بهشون امپول بزنم, اب رو میرختم تو سرنگو و میزدم به مرغای بیچاره, فک کنم یه 15 تایی مرغو واکسن زدم , چن ساعت بعد که همسایه با بابام اومد حیات , بیچاره کم مونده بود سکته بزنه , مرغا باد کرده بودن و اقتاده بودن یه گوشه ای , بابام به مرده هی میگفت به بچت کاری نداشته باش , هر چی اتیش هست از گور اینه[/quote]
:)) :)) :))
پس عشق دکتر شدن بودی جناب ریز علی
تو حیاطشون کله مرغی(به ضم ک ) داشتن من هم خیلی کوچیک بودم و این تخم گذاشتن مرغها برام جالب بود خلاصه چشمتون روز بد نبینه دلم برای مرغه سوخت که بچه میاره و بعد ما بچشو میخوریم تصمیم گرفتم که جوجه رو نجات بدم !!!! دل به کار دادم و میخواستم که تخم مرغ رو به سر جای اولش برگردونم......
یعنی شونصد دور دور حیاط چرخیدم!!!![/quote]
گفتی مرغ, داغ دلم تازه شدو یه خاطره خیلی جال یادم اومد
108:
یه روز رفتیم روستای بابام , بابابزرگم یه همسایه داشت که 30 یا 40 تا مرغ داشت , یه پسر همسن منم داشتن, خلاصه من یه سرنگ خالی پیدا کردم و به پسره گفتم بیا دکتر بازی کنیم, بهش گفتم مرغا رو بگیره تا من بهشون امپول بزنم, اب رو میرختم تو سرنگو و میزدم به مرغای بیچاره, فک کنم یه 15 تایی مرغو واکسن زدم , چن ساعت بعد که همسایه با بابام اومد حیات , بیچاره کم مونده بود سکته بزنه , مرغا باد کرده بودن و اقتاده بودن یه گوشه ای , بابام به مرده هی میگفت به بچت کاری نداشته باش , هر چی اتیش هست از گور اینه
چه روزانی که با طفلان همسال
به کوچه اسب چوبی می دواندم
به زیر افتاب بامدادن به روی بام کفتر می پرندام
تهی افتاده داینک اشیان شان
به سان پیکری بی زندگانی
کبوترها همه پرواز کردند
به رنگ ارزوهای جوانی
تو حیاطشون کله مرغی(به ضم ک ) داشتن من هم خیلی کوچیک بودم و این تخم گذاشتن مرغها برام جالب بود خلاصه چشمتون روز بد نبینه دلم برای مرغه سوخت که بچه میاره و بعد ما بچشو میخوریم تصمیم گرفتم که جوجه رو نجات بدم !!!! دل به کار دادم و میخواستم که تخم مرغ رو به سر جای اولش برگردونم......
یعنی شونصد دور دور حیاط چرخیدم!!!!
مامان آرمین جون یه چندتا از ذله شدناتون رو بگین بالاخره از نسل جدید چیزای تازه یاد بگیریم[/quote]
باشه باشه میگم هولم نکنین:O
از کدوماش بگم؟از اینکه یه بار من ازش دودیقه!خداییش دو دیقه!! غفلت کردم دیدم (1 سالش بود) آخ بچه ها ببخشید روم به دیوار!!! دیدم نشسته دستش رو میزنه تو پوشک و........اووووووووووو
اینکه یه بار من لوازم آرایشم رو خبرمرگم گذاشته بودم روی تخت و چشمتون روز بد نبینه .... تمووووووم !!یعنی تاکید میکنم تمووووم رژ لبها و مدادها رو مالیده بود روی موکت و تخت و .....:((
یه بار هم من خواب بودم در کمال خونسردی نشست و موهامو قیچی کرد!! یعنی دقیقا حس فانتین مادر کزت بعد از فروش موهاش بهم دست داده بود....
بگم بازم؟؟؟؟؟
کلا من همیشه پدر و مادرم رو ذله کردم!!! همینجا با اینکه این مطلب رو نمیخونن اما ازشون میخوام منو ببخشن،یعنی بهتره بگم غلط کردم چون الان با اینکه پدر و مادرم دیگه از اون روزها به عنوان خاطرات خوش یاد میکنن اما چشمتون روز بد نبینه!!!!چوب خدا صدا نداره....پسرم منو بیچاااااااااااااااااااره کرده،قبلا ها ما از دست مامان باباها گریمون میگرفت اما الان من از دست پسرم گریم میگیره!!!!یعنی اصااااا یه وضعیییییی...........:((:((:((:((:((
هیچوقت یادم نمیره روزی رو که پیرهن عید بابام رو با قیچی تیکه تیکه کردم که بزنمش تو آب و بذارم رو پیشونی عروسکم که تب کرده بود!!!!!
لحظاتی بعد دقیقا حس اون پیرهن بهم القا شد:((:D
من وقتی 6 سالم بود , بابام یه پیکان خریده بود , وقتی میرفت پمپ بنزین منم میبرد , خلاصه یه روز که خوابیده بود من اومدم خوبی کنم و دلسوزی , رفتم یک آفتابه آبو ریختم تو باک ماشین , صب باباهه خواست بره سرکار, دید ماشین روشن نمیشه, تا 10 ساعت بعد که فهمید قضیه چیه, منو دنبال کرد , منم فرز بودم در رفتم و بهم نرسید, از فاصله 100 متری بهم میگفت بیا کاریت ندارم , خلاصه بعد 10 دقیقه من ... شدمو اومدم و چشتون روز بد نبینه کمبربندو...