محراب دل
نویسنده:
لیلا عبدی
امتیاز دهید
محراب دل هوا چقدر خفه ست! اصلا نمی شه نفس کشید. امیر حسین نگاه دقیقی به صورت همسرش انداخت و با تعجب گفت : اتفاقا هوای امروز واقعا بهاری بهاریه ! خوبی ؟ مریم دستش را روی پیشانی فشرد و گفت :چه میدونم شایدم من کلافه ام . امیرحسین بدون اینکه حرفی بزند چشم به او دوخت،می د انست چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد. همین گونه هم شد پس از چند دقیقه که کلافه قدم به این و آن سو گذاشت به سوی او رفت و بدون هیچ حرفی سر به سینه او گذاشت. اشکش همچون باران بهاری سرازیر بود. آرام سرش را نوازش کرد و گفت : چی شده خانمم؟ نمی خوای حرف بزنی؟ مریم سرش را به سینه ستبر و مردانه ی او تکیه داد و گفت :نمی دونم دلم گرفته! دلم هوای شهرمون رو کرده...! امیرحسین لبخندی بر لب آورد و گفت: تو عمری رو توی تهرون گذروندی و موهاتو این جا سفید کردی. پسر و دخترت رو داماد و عروس کردی، هنوز اینجا رو شهر خودت نمی دونی! مریم سرش را به نشانه ی نفی تکان داد انگار حرفی برای زدن نداشت. امیرحسین متعجب نگاهش می کرد. سال ها بود که چنین جمله ای را از او نشنیده بود، درست از زمانیکه مادرش را از دست داد هیچ گاه حرفی از رفتن به شهر محل تولدش به زبان نیاورد. امیرحسین با خود فکر کرد ، نکنه اتفاقی افتاده که حرفی نمی زنه ؟ مریم که چیزی رو از من قایم نمی کرد! ..... نکنه ..... طاقت نیاورد....
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی محراب دل