پیله شیشه ای
نویسنده:
نجمه پژمان
امتیاز دهید
وقتی نام جاده ی چالوس می آید ناخداگاه طراوت وشادابی را به شنونده القا می کند و شاید در دل بگوید خوش به حال کسانی که آنجا زندگی می کنند مرد جوان ما هم زادگاهش آن شهر زیبا با جنگل های سرسبز و هوای بهاری است. شهری با روستاهایی کوچک مردمانی ساده دل در مجاورت دریای بی کران خزر. در چوبی اتاق با صدای ناهنجاری روی پاشنه چرخید و زن میان سال نسبتا چاقی که روسری اش را به سبک محلی بسته و لباس چیت بلندی بر تن داشت وارد شد و لحاف را از روی رضا کنار زد وگفت : بلند شو پسر چه قدر می خوابی ؟ مخصوصا امروز که این همه کار داریم توخوابیدنت گرفته . رضا گوشه ی چشمش را باز کرد و دوباره لحاف را روی سرش کشید و گفت : مادر بذار یه خورده دیگه بخوابم. یعنی چه ؟ تو که هیچ وقت این قدر نمی خوابیدی،به کارامون نمی رسیم رضا ! مرد جوان خسته وکسل میان رختخواب نشست و دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت : دیشب اصلا نتونستم بخوابم. بلند شو مادر باید زودتر حرکت کنیم خروس خون آقای نجفی زنگ زد که زودتر برگردیم. انگار تعداد مسافرا زیاد شده به خدا من حوصله ی غرولندهاشو ندارم این دفعه حتما از حقوقم کم میکنه. زن میان سال که نامش زهره بوداز اتاق خارج شد و رضا با خود نجوا کرد یعنی می شه روزی ما از دست این زندگی خلاص بشیم؟ از اول عمرمون فقر و فلاکت و بدبختی رو تجربه کردیم خدایا بنازمت ، ولی چه قدر بین بنده هات تفاوت قایل می شی یکی باید رو پرقو بخوابه و یکی مثل من روی تختخواب که معلوم نیست توش چیه فکر کنم به جای پنبه قلوه سنگ توشه. با بی حالی برخاست و جای خود را جمع کرد و در همان حال نگاهش روی عکس پدرش ثابت ماند، باز رگ عصبانیتش بالازد لب به دندان گرفت و گفت : باعث همه بدبختی هیامون تویی پدر! آنجا خانه مادر بزرگش بود مادربزرگ پدری اش ،خانه ای کوچک و محقرانه که هرچند ماه یک بار اوقات فراغتش را چند روزی در آنجا می گذراند...
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پیله شیشه ای