مقصد اقصی
نویسنده:
عزیزالدین نسفی
امتیاز دهید
این کتاب با یک مقدمه و هشت باب و یک خاتمه در عرفانست بشرح زیر : مقدمه دارای هشت فصل میباشد که عبارتند از : فصل اول: در بیان آنکه رونده کیست و راه چیست ؛ فصل دوم : در اینکه طریقت و شریعت و حقیقت چیست ؛ فصل سوم : در اینکه انسان کامل چیست ؛ فصل چهارم : در بیان کامل و آزاد؛ فصل پنجم : در صحبت ؛ فصل ششم: در بیان ترک ؛ فصل هفتم : در بیان سلوک ؛ فصل هشتم : در بیان نصیحت . اما ابواب که هر بابی خود حاوی فصولی است : باب اول : در سخن اهل تصوف ؛ باب دوم : در بیان صفت خدای تعالی ؛ باب سوم: در معرفت افعال خدای تعالی ؛ باب چهارم : در معرفت افعال ؛ باب پنجم : در معرفت ولایت و نبوت ؛ باب ششم : در بیان اعتقاد اهل تقلید ؛ باب هفتم : در بیان انسان ؛ باب هشتم : در بیان این چهار دریا .
بیشتر
آپلود شده توسط:
poorfar
1391/09/28
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مقصد اقصی
1.عرفان چون چیزی رمز آلود است عده زیادی را به سوی خود می کشاند من نمی دانم عده ای که در عرفان به تجربه هایی دست می یابند چگونه به آنها اعتماد می کنند !و در ادراکات خویش و حواس خویش شک نمی کنند ؟
2.اما اینگونه کار ها به یقین موجب از بین رفتن تمدن عظیم اسلامی گشت . روح تفکر و شکاکیت و پرسشگری را از آن گرفت و آن را به علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین تبدیل کردند .گویی در عرفان فقط یقین حاصل می گردد؟؟؟؟
3.عرفان موجب توجه بیش از حد به الهیات و فرو گذاشتن طبیعیات گشت .
4.عرفان موجب ایجاد فرهنگ مرید و مرادی گشت که عملا رودر رو نقد آزاد اندیشه قرار گرفت.
5. از همه مهمتر در عرفان و به ویژه شعر های عرفانی عقل به شدت تحقیر می شود و واژه ای به شدت نامفهوم و ناروشن با تعاریف عجیب به نام عشق اختراع کردند. روی گردانی از عقل علت نابودی تمدن شکوهمند اسلامی بوده است.
6. عرفان در جهان مدرن دیگر جایی ندارد برای پویایی در جهان مدرن باید ابن عربی را سه طلاقه کنید.
7.اگر کسی فهمید به ما هم بگوید چرا در ایران عرفان حقیر و شخصی و احساسگرا را در کنار فلسفه عظیم و همگانی و خردگرا می آورند!!! و می گویند عرفان وفلسفه اسلامی!!!!!!!!!!!!!!!
من هم نظر خودم را بگویم .
از نظر من سنگ محک برای تشخیص یک عارف فراوان است . خیلی فراوان .
مگر نه اینست که انسان دارای نقاط ضعف فراوانی است ؟ و یک انسانی که قدم در راه سیر و سلوک میگذارد باید ابتدا این نقاط ضعف خود را از بین ببرد ؟
مثلا غضب . آیا یک سالک حقیقی نباید در ابتدا غضب را از خود دور کند ؟
پس یک سنگ محک مشخص میشود .
اولین سنگ محک : کافیست مدعی را از قصد عصبانی کنید . ببینید آیا میتواند بر غضب خود چیره شود یا نه .
شما به عصبانی کردن وی ادامه دهید و عکس العمل شخص را ببینید .
بنظر من براحتی میتوان با همین یک سنگ محک ( شاید ساده ترین آنها ) فهمید که شخص چند مردِ حلاج است .
البته این نظر شخصی است .
در مورد مریدان ساده دلی که گیر مرادانی شیاد روی افتاده اند،و عمر را به بی حاصلی گذراندند و آخرش هیچ . . .
تو مرید و میهمان آن کسی / کاو ستاند حاصلت را از خسی
نیست چیره! چون ترا چیره کند؟ / نور ندهد، مر ترا تیره کند
چون وِرا نوری نبود اندر قِران / نور کی یابند از وی دیگران !؟
ظاهر ما چون درون مدعی / در دلش ظلمت زبانش شعشعی
از خدا نه بویی او را نه اثر / دعویش افزون ز شیث و بو البشر
حرف درویشان بدزدد مردِ دون ! / تا بخواند بر سلیمی زآن فسون !
حرف درویشان بدزدیده بسی! / تا گمان آید که هست او خود کسی !
خرده گیرد در سخن بر بایزید ! / ننگ دارد از درون او یزید !
هر که داند مر ورا چون بایزید / روز محشر حشر گردد با یزید.
بی نوا از نان و خوان آسمان / پیش او ننداخت حق ، یک استخوان !
او ندا کرده که خوان بنهاده ام / نایب حقم خلیفه زاده ام !
الصلا ساده دلان پیچ پیچ تا خورید از خوان جودم، هیچ هیچ
سالها بر وعدۀ فردا کسان/ گرد آن در گشته، فردا نارسان
دیر باید تا که سرّ آدمی / آشکارا گردد از بیش و کمی . . .
زیر دیوار تنش گنجیست یا / خانۀ مار است و مور و اژدها
چون که پیدا گشت کاو چیزی نبود / عمرِ طالب رفته، آگاهی چه سود؟
دوستان! این عزیز نسفی در عرفان فوق العاده است،حتما بخوانید کتابهایش را،مطالب را ساده و روان و قابل فهم،برای اکثر حقیقت جویان بیان می کند،برای همین باز به کتاب دیگر او اشاره می کنم:
در کتاب زبدة الحقایق درباره ی معنای کلمه ی سالک می نویسد:
بدان، که سلوک در لغت عرب، عبارت از رفتن است علی الاطلاق. یعنی رونده شاید که در عالم ظاهر سیر کند و شاید که در عالم باطن سیر کند و به نزدیک اهل تصوف سلوک عبارت از رفتن مخصوص است و همان سیر الى الله و سیر فی الله است
و سیر الى الله نهایت دارد و سیر فی الله نهایت ندارد و اگر این عبارت فهم نمیِّکنی به عبارت دیگر بگویم.
چون سالک بر اقوال و افعال و اخلاق ملازمت کند معارف روی نماید و چیزها را چنانکه چیزها هست بداند و ببیند و چون معارف روی نمود و در معارف به کمال رسید و چیزها را چنانکه چیزها هست،دانست و «دید، عارف آن باشد که » از هستی خود بمیرد و به هستی خدای زنده شود،اگرچه سالک را هرگز هستی نبود! اما می پنداشت مگر هست. آن پندار تا برخاست و مقصود سالکان و مطلوب طالبان این است.
خطاب به دوست گرامی سیدرلا،نمی توان گفت هیچ سنگ محکی نیست،به نظرم چند چیز است،البته شاید مخالف باشید!
اول اینکه عرفان بدون شریعت برای شخص بنده معنا ندارد،یعنی اول شریعت بعدا طریقت و سپس حقیقت،و عارفی که شریعت ندارد،عارف نیست! البته می توان در مورد شریعت مورد نظر بحث کرد،اما باید داشته باشد.
دوم اینکه،عارف به قول نسفی از هستی خود مرده،و به هستی حق باقی است، کسی که ذره ای،می گویم ذره ای که منظورم را درک کنید،خود بینی و غرور و کبر و دعوت کردن مریدان به خودش(نه خدا) در وی باشد،
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند / در خرقشان به غیر منم تحفه ای میاب!
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنندعارفی دروغین است،هر چند که کارهای خارق العاده بکند!
سومین چیزی که به ذهنم می رسد،جمله ای است از یکی از عرفای معاصرمان:
از وی پرسیدند (محمد جواد انصاری همدانی،رضوان خدا از آن او باد) چگونه می توان میان افرادی که ادعای رسیدن به مقامات سیر و سلوک می کنند،تمیز بدهیم که کدام راست می گوید و کدام دروغ؟)
ایشان گفت:
«دو نشانه دارد،اول اینکه اینگونه افراد،کاری خلاف شرع نمی کنند،
و دوم اینکه نشستن در مجالس آنها،التهاب قلبی می آورد»
کسانی که خودشان این التهاب قلبی را تجربه کرده اند،نیک می فهمند بنده چه عرض می کنم.
عرفان در اصطلاح عبارت است از شناخت قلبی که از طریق کشف و شهود، نه بحث و استدلال حاصل میشود و آن را علم وجدانی هم میخوانند.
عرفان در مکاتب شرقی وغربی معنی های مختلفی دارد لیکن در فرهنگ ایرانی طریق عرفان دارای مراحل
متعددیست
طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحید، حیرت و فنا; هفت وادی از عرفان بشمار می آیند که در واقع ریشه در آئین های کهن ایرانیان دارند، شیخ فرید الدین محمد عطار نیشابوری عارف بزرگ قرن پنجم وششم هجری به زیبائی این مراحل هفت گانه را در غزل معروف خود بشرح زیر بیان نموده است:
گـفـت مــا را هـفـت وادی در ره اسـت
چون گـذشـتـــــی هـفت وادی، درگـــه است
وا نـیـامـد در جـهـان زیــن راه کــــس
نـیـسـت از فـرسـنـگ آن آگـــاه کــــس
چون نـیـامــد بــاز کــس زیــن راه دور
چـون دهـنـدت آگـــهـــی ای نــــاصــبــور
چـون شدنـد آنـجـایـگـه گـم سـر بسر
کــی خــبــر بــازت دهــد از بــی خــــبــر
هـسـت وادی طــلــب آغــــاز کــــــار
وادی عـشق اسـت از آن پـس، بی کنار
پـس سـیـم وادیـسـت آن مـعــرفـت
پـس چـهـارم وادی اسـتـغـنـی صــفــت
هـسـت پـنـجـم وادی تـوحـیـد پــاک
پـس شـشـم وادی حـیــرت صـعـب نـاک
هـفـتـمـیـن، وادی فـقـرست و فـنـا
بــعــد از ایــن روی روش نــــبـــود تـــــرا
در کشش افـتـی، روش گـم گرددت
گـــر بــود یــک قــطــره قــلــزم گــــرددت
عطار نیشابوری که بدون شک در زمره یکی از بزرگترین عرفای ایران بشمار می آید در بیان مراحل هفتگانه عرفان تمام سعی و تلاش خودرا بکار بسته تا با شرح وقایعی درک این مراحل را برای دیگران بویژه عوام فراهم آ ورد:
http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/?p=2060
ظاهرا اینطور که من از این مطالب فهمیدم کسی که کتاب عرفان میخره پا در اولین مرحله یعنی طلب گذاشته:-)
کبیر اندر کبیر اندر کبیر اندر کبیر !
با شناختی که ازت دارم،بعید می دانم این سوالات را بدون غرض (یا به شوخی با تو بزرگوار،با مرض!؟) پرسیده باشی!
البته باید بگویم،بنده به هیچ عنوان،ادعایی در این مواردی که عرض کردی ندارم،و باید به شعر مرحوم اخوان اشاره کنم در این حالت که:
هیـــچیم . . . هیـــچیم و چیزی کم !
چون زیر کتاب عزیز نسفیِ عزیز نوشتی پیامت را سعی می کنم از نگاه این شیخ بدهم!
در کتاب انسان کامل می نویسد:
شریعت گفتِ انبیاست و طریقت کِرد انبیاست، و حقیقت دید انبیاست:
الشریعة اقوالى،و الطریقة افعالى،و الحقیقة احوالى.
سالک باید که :
اولّ از علم شریعت آنچه ما لابدّ است بیاموزد و یاد گیرد
و آنگاه از عمل طریقت آنچه ما لابدّست بکند و بجای آورد
تا از انوار حقیقت بقدر سعی و کوشش وی روی نماید.
.................................................................
بدان که انسان کامل آن است که در شریعت و طریقت و حقیقت تمام باشد، و اگر این عبارت را فهم نمیکنی بعبارتی دیگر بگویم.
بدان که انسان کامل آن است که او را چهار چیز بکمال باشد: اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف.
ای درویش! جمله سالکان که در سلوکاند درین میان اند و کار سالکان این است که این چهار چیز را بکمال رسانند. هر که این چهار چیز را به کمال رسانید بکمال خود رسید. «ای بسا» (شعر حافظ شیراز را به یاد آور: ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد !) کَس که درین راه آمدند و درین راه فرورفتند و بمقصد نرسیدند و مقصود حاصل نکردند.
و اما سخنی از خواجه حافظ شیراز:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند !
نه هر که آینه سازد سِکنَدری داند !
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن !
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همّت آن «رِند عافیت سوزم»
که در «گداصفتی کیمیاگری» داند
وفا و عهد نکو باشد اَر بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست . . .
نه هر که سر بتراشد «قلنـــدری» داند !