شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
نویسنده:
عبدالحسین زرین کوب
امتیاز دهید
در باب شعر و آفرینشهای شاعرانه هر بحثی کرده شود، خواه جزئی و خواه کلی به یک تعبیر نقد میشود؛ نقد شعر یا نقد ادبی. خود شاعر هم وقتی در شعر خویش الفاظ و معانی را سبک سنگین میکند، وقتی کار خود را مرور و اصلاح میکند، وقتی در باب شیوه کار یا هدف و ذوق خویش سخن میگوید، دیگر شاعر نیست و منتقد است. حتی بعضی شاعران مثل امیرخسرو دهلوی در نقد شعر خویش هم انصاف به خرج دادهاند و هم زیرکی؛ مثل یک منتقد واقعی. این کتاب، کتابی است در فنون شعر، سبک و نقد شعر فارسی، با ملاحضات تطبیقی و انتقادی درباره شعر کهن و شعر امروز. این کتاب حاوی نقطهنظرهای گوناگون شادروان دکتر زرینکوب در حوزه شعر فارسی و مطالعهای تطبیقی در شعر قدیم و معاصر عرب و جهان غرب است. زندهیاد زرینکوب در این کتاب در واقع به تمام مباحثی که راجع به شعر در سایر آثار خود داشته، پرداخته است.
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
------------------------------------------------
این یک شعر است:
آه ای چهار سالگی من! نگاه کن!
در قلب بی گناه تو
میدان مین خشم
مردانه ایستاده و خنثی نمیشود...
مُحَمَّره1 را مرور می کردم
وقتی که خورشیدش
در ناصریه غروب می کرد...
سرخِ سرخ
[بوی خون...]
خدا دیگر به خرمشهر کاری ندارد
یا
گاهی نگاهی میاندازد
به بیکاری علی
به چادرهای جمع شده
پردههای کشیده شده
حتی به پشت پردهها
بوسههای سر ِ صبر
[بوی خون...]
این یک شعر است:
من چتر یک منوّرم اینجا که در سکوت
روشنترین سقوط جهان را گریستم...
روی 4 سالگی من
خمپاره ای افتاده بود از جهان عرب
که حالا پوکهی درازش
جامدادی من است.
روی مدادم:
پارس!
این یک شعر است:
در چشم های مشرقیاش زن دوباره دید:
در جبهههای غرب کسی داد میکشید:
"این زهر تلخ، مرگ مرا هشت ساله کرد"
این حرف را گریست زن و سخت ناله کرد...
4 سالگی من
صدایی است در سر بابا
کشششششششش آمده به اندازهی 8 سال.
4 سالگی من موجی است که میرقصد روی آبهای گلآلود
در جزیرهی مجنون.
چهار سالگی من
با دامن بافتنی سرخش
موجی است.
[بوی خون...]
این یک شعر است:
از روزهای گمشده در جای خالیات
تا نامههای کهنهی شورای امنیت..
4 سالگی من
با زبانی تاول زده
کردی حرف میزند
و ریههایش پر میشود
از گاز اعصاب، گاز تاولزا و گازهای عاملِ...2
[بوی خون...]
این یک شعر است:
بغضی که حرفهای مرا نیمه کاره کرد
نه! ترکشی که قلب مرا پاره پاره کرد...
4 سالگی من
صدایی است در سر مادر
به رنگ قرص های کوچک سبز:
"صدائی که هم اکنون می شنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است..."
[بوی خون...]
این شعر نیست؛
صداییست که هم اکنون میشنوی
از 4 سالگی من
که تا هنوز
اعلام وضعیت قرمز است؛
و من را تبدیل به یک بیست وهشت سالهی خطرناک میکند؛
و نه بوی مُرکّب میدهد
نه کاغذِ تازه
و نه بوی شهادت.
تنها
بوی خون.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
*-27 تیر 1367: تاریخ قبول قطعنامه ی 598 شورای امنیت توسط ایران.
1- نام قبلی خرمشهر
2-گاز اعصاب، گاز تاول زا و گازهای عاملِ خون: از گازهای شیمیایی مورد استفاده توسط عراق در حلبچه.
(آتی)
در تو چهار عنصر میبینم:مهربانى،زیبایى و زندگى
براى چهارمی اسمی ندارم
[/quote]
خوش اومدی دوست عزیز. ما و این صفحه هم دلمان برای شما و شعرهاتون تنگ شده بود.
سلام دوستان
دلم براى نوشتن در اینجا تنگ شده بود:)
میان کامپیوتر، یک مداد، و یک دفتر
نیمی از روزم می گذرد.
در شهرى اشنا زندگی میکنم و گاهی با غریبه ها از چیزهایی حرف میزنم که برایم غریبه اند.
با تو حرف میزنم...
در تو چهار عنصر میبینم:مهربانى،زیبایى و زندگى
براى چهارمی اسمی ندارم
دلم میخواهد تا زمانی دراز در خیابانهای شهرم قدم بزنم و به تنهاییم فکر کنم و از تلخى ان لذت ببرم
و ادم هایى را تماشا کنم که بى رحمانه تلاش میکنند تا اسکناس هاى سبز را دنبال کنند
،که دست به دست می گردد و ارام ارام چهره ی صورت روى ان کثیف میشود
(تصویر امام اکنون پاک شده)
کنار من درختان چیزی بیان نمیکنند
بجز کمالی سبز و بی تفاوت
(صندلى چوبى اتاقم را همیشه به درختان بیرون ترجیح دادم)
دیگر جوان نیستم، ولی همیشه پیرتر از من هم پیدا خواهد شد
من واقعا پسر مردانه اى نیستم
که شاملو درباره خود نوشته بود
ولی بچه ى ،نعنا و کامپیوترم
و هیچکدام از راه های این جهان
از حیاتی نمی گذرد
که تا به حال
براى من بوده است
این شعر را براى کسى نوشته ام که صدایش بوى قهوه میدهد
اگه تو نخواهى هرگز اغازى در کار نخواهد بود
و این قصه ناقص خواهد ماند
مهر زیبا ترین ماه سال است
و تنها تو،معناى این را میفهمى
من به تو مى اندیشم
درست مثل روزهاى اول مان
در این شب پاییزى
پر هستم از واژه هایت
درد یعنى وقتى صورتت پاییزه
یعنى نا امید
مثل چشماى تو،
مثل قلب من
من همون چراغ حیاط پشتیم
وقتى که منو یادت میره خاموش کنى،
و من همه ى روز بعد را روشن میمونم
اما این همان نوریه که یه روزى وادارت میکنه منو به یاد بیارى
شایسته ى این بودم که بشناسمت
و دوستت بدارم
پاییز را با خاطرهایمان معنا کن...
فرو رفت در حوض زلال احساس کسی
و ندانست که باید میشست اندوه کسی
از این اندوه من دلم میگیرد بسی
از لب پر شدن گوشه احساس کسی
اسمان نیز گریست براین بی نفسی
و دلی که شکست در هوای بی کسی
همچون قناریاسیر در قفسی
من نیز اسیرم در دنیای بی کسی
کو کجاست فریاد رسی
که بگویم به داد دلم رسی
که گم شده ام در این وا نفسی
بگشایید در این قفسی
که روم بر در خانه کسی
که روزی بی او نبود نفسی
از نوشته های من
دریا زیبا است
صدای موجشو میشنوم
پرنده ها رو میگیرم تو دستم
پر میزنند
کلاغا صداشونو میشنوم
که میگن قار قار
از اون دورا صدای باد میاد
میخوره به درختها
تکون تکون می خورن
صدای بارون میاد که میگه
چیک چیک
من دارم صدای موج رو میشنوم
صدای کلاغ و بادو میشنوم
خنک میشه:x
این خنک آخرش رو خیلی دوست دارم.مختصر و مفید :D
بر نمی گردند
روزهای پاک کودکی
روزهای عطر تازه کتاب
دادن تراش تازه و مداد به دوست
روزهای مشق عشق
در خطوط ریز یا درشت
با هزار آفرین جاودان
که بوسه می زند
بر خطوط دفترم
******
تو را سپاس ...
معلم کلاس اولم ....
92/6/31
مهر آمد
برگشتم ب آن سالها ک دلشوره اش را داشتم و هروقت یادم میافتاد مدرسه ها باز شدند کف دستم عرق میکرد و دلم پیچ میخورد...
مدرسه را دوست داشتم
زنگ تفریحها و لقمه های نان و پنیرو گردویی ک مادرم برایم میپیچید- همیشه غر میزدم ک زیادی گنده هستند و در دهانم جا نمیشوند و او همیشه کار خودش را میکرد_
گاهی لقمه ها ته کیفم میماند و شیرهای سه گوش و کیکهای لقمه ای جایش را میگرفت...
دلم تنگ است برای نیمکت سه نفره مان...همیشه من و فاطمه و هنگامه کنار هم مینشستیم و وقت املا یکی از ما طبق نوبت پایین نیمکت مینشست.
یادش بخیر حرفهای درگوشی زنگ تفریح و خنده های بی دلیل سرکلاس.
یادش بخیر تخته سیاه و گچ های رنگی و تخته پاک کن
یکی از مدادهای سوسمار نشان را ب یادگار نگه داشته ام و نگاهش ک میکنم خنده ام میگیرد....ته مداد جای دندانهایم خودنمایی میکند.هنوز هم استرس ک دارم ته خودکار را میجوم و اینبار ب جای تذکر معلم نگاه متعجب استاد را میبینم.
پرگارفلزی و گونیا و نقاله ام را همیشه زیر میز جا میگذاشتم و پاککنم را گم میکردم.
روپوش سرمه ای ک وقتی تن میکردم در آن گم میشدم و همیشه نق میزدم ک :"مامان آستینشو کوتاه کن...دوست ندارم بالا بزنم" حالا خنده را بر لبانم مینشاند.
یادش بخیر...
صف صبحگاهی و صوت قرآن
نرمش صبحگاهی و شلنگ تخته انداختن و تلق تلوق کتاب ودفترها
زنگ ورزش و وسطی و طناب زدن و گوئینگ بال
زنگ فارسی و من یار مهربانم
زنگ علوم و نباتهایی ک با آب قند درست میشدند
.....
یادش بخیر
هنوز هم انار ک میخورم با خودم میخوانم :صد دانه یاقوت...دسته ب دسته....با نظم و ترتیب.....یک جا نشسته
و گاهی پنیر ک میخورم از خودم میپرسم:مگر روباه ها هم پنیر میخورند؟؟؟!!!
"سین" را با سیب و سینی یاد گرفتم
و "ن" را با نمک...نمکدان
کاش کتابهای کلاس اولم را داشتم....کاش برمیگشتم ب آن سالها و فقط کتاب و دفترهایم را یک جای مطمئن میگذاشتم.
از میان کوچه های خستگی____________میگریزم در پناه مدرسه
http://img.irna.ir/1391/13910627/80326116/80326116-3177638.jpg
http://www.mahannews.com/images/stories/6-91/ax/MADRESE/37659_472.jpg
http://senobari.persiangig.com/image/00000000050000.jpg
http://www.mediafire.com/?8r4y3hjbs7gss7l
ساقی از ساغر عشق یک باده بنوش
کن معطر تن خود بر سجاده خویش
گل اشکت را هدیه کن بر رب خویش
کو خدایست مهربان بر عبد خویش
گفت ای عبد من دارم تو را بر چشم خویش
ناله هایت را شنیدم من به گوش
لیک ای بنده ام داری تو هوش
من زتو چیزی نخواهم جز یه توش
توشه خواهی عیب عبدم را بپوش..
کاین باشد تو رابهتر زنوش....
از نوشته های من..
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم می گویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا ره
گهی می سوزدم گه می نوازد
... دست روح مرا می گیرد
و به باغ های آفرودیت می برد...
تو می دانی سرزمین بابل از کدام راه می گذرد؟...
آیا ستارگان هنوز ، جهات چهارگانه را به انسان نشان می دهند ؟...
.
.
.
در ستیغ آن کوه مقدس بود
که چوپان ، عصای مقدس خداوند را
به صخره زد
و عشق تراوید ... چونان چشمه ای که خضر نوشیده بود
و روح سکندروار من
در ظلمانی وجود خویش
خدا را آه کشید ...
.
.
.
در ستیغ آسمان
ابرها منتظرند ... چونان دست های روح من ....
18 / 6 / 92 : گیلدخت
[/quote]
معرکه بــــــــــووود8-)
دوست گرامی عمر پربرکتت دراز و نفس مشکینت گرم و قلم سحرافرینت برا و دلت پیوسته کانون عشق باد خیلی عالی بود خوشم اومد:x