رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.

شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب

شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 126 رای
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 126 رای
در باب شعر و آفرینش‌های شاعرانه هر بحثی کرده شود، خواه جزئی و خواه کلی به یک تعبیر نقد می‌شود؛ نقد شعر یا نقد ادبی. خود شاعر هم وقتی در شعر خویش الفاظ و معانی را سبک سنگین می‌کند، وقتی کار خود را مرور و اصلاح می‌کند، وقتی در باب شیوه کار یا هدف و ذوق خویش سخن می‌گوید، دیگر شاعر نیست و منتقد است. حتی بعضی شاعران مثل امیرخسرو دهلوی در نقد شعر خویش هم انصاف به خرج داده‌اند و هم زیرکی؛ مثل یک منتقد واقعی. این کتاب، کتابی است در فنون شعر، سبک و نقد شعر فارسی، با ملاحضات تطبیقی و انتقادی درباره شعر کهن و شعر امروز. این کتاب حاوی نقطه‌نظرهای گوناگون شادروان دکتر زرین‏کوب در حوزه شعر فارسی و مطالعه‏ای تطبیقی در شعر قدیم و معاصر عرب و جهان غرب است. زنده‏یاد زرین‏کوب در این کتاب در واقع به تمام مباحثی که راجع به شعر در سایر آثار خود داشته، پرداخته است.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:

کتاب‌های مرتبط

پیر عریان
پیر عریان
4.7 امتیاز
از 16 رای
حافظ شناسی - جلد 5
حافظ شناسی - جلد 5
4.7 امتیاز
از 41 رای
راهنمای ادبیات عرب
راهنمای ادبیات عرب
4.3 امتیاز
از 24 رای
روند بغرنج آفرینش
روند بغرنج آفرینش
4.5 امتیاز
از 13 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب

تعداد دیدگاه‌ها:
470
در روضه تو چای عجب حالی داشت
عشق تو درون دل من جایی داشت
عشقی که تمام تار و پودش غم بود
عشقی که نشانه ی سبک بالی داشت
در مجلس ات آمدم که بیمار شوم
زنجیر عزاداری ِ بیماری داشت
نام تو کلید هر چه آبـادانیست
بی نام تو شهرم همه ویرانی داشت
ذکر تو که بر سر زبان ها باشد
دیگر چه کسی نیاز به یاری داشت ؟
گفتیم "حسین" و آه و افسوسی که
"عباس" میان خیمه ها خالی داشت
ای کاش دو چشم تیز او بینـا بود
ای کاش حرم هوای بارانی داشت
دوریم ز کربِ پُر بلا، عیبی نیست
نزدیک شدن به تو مگر کاری داشت؟
+ تسلیت
[quote='majidvahedpour']دیشب
تولدت را جشن گرفتم
و تو نبودی
ای افسانه‌ی خواب‌های پریشان من
اگر یادت باشد
من تو را شبی گم کردم
که دست در دست ستاره‌ها
به آن سوی بی‌کرانگی گذر کردی
و اینک من مانده‌ام
و یک دشت تنهایی و بی‌سر و سامانی
و یک آسمان سکوت![/quote]
عزیز جاودان من
تولدم پیوند آشنایی بود،
و هدیه ای به هر دویمان،
بگذار بجای خواب های پریشان،
در اکنون های تو،
باهم گسترده شویم در کل هستی،
ودر سکوت ،دست در دست هم،
به بی کرانه سفر کنیم
بذر قهقهه های خاموش اما زنده را،
به پهنای فلک بیفشانیم.
و شاهد رویش گل های خنده ،در دشت های هستی.
بخند تا بخندم. بخند تا بخندم
دیشب
تولدت را جشن گرفتم
و تو نبودی
ای افسانه‌ی خواب‌های پریشان من
اگر یادت باشد
من تو را شبی گم کردم
که دست در دست ستاره‌ها
به آن سوی بی‌کرانگی گذر کردی
و اینک من مانده‌ام
و یک دشت تنهایی و بی‌سر و سامانی
و یک آسمان سکوت!
دنیایی که برای تو نبوده است
و تو بی محابا در آن قدم می گذاری
تا در بند افسون رازی از رازهای بلند هستی حیران حیران ...
بودن را بپیمایی
تا مجذوب قله های سر به مهر
مسرور چشمه های پنهان
و کهکشانی که تو را می نگرد باشی ...
دنیایی که برای تو نبوده است
اما مدام و مدام تو را فرا می خواند
به کشف رازهایی که راز باقی می مانند
و قرن به قرن
همچنان ... قصه شتابزدگی تو را در قلب های دیگر
در نگاه های دیگر
در قدم های دیگر
حکایت کنند ...
و تو اگر چه نباشی تکرار می شوی
تکرار می شوی در صخره های سخت
تکرار می شوی در انبوه بیکران مه
آن هنگاه که قله ها تسلیم نمی شوند
و عقاب های جوان ، در کوه های سالخورده پناه می گیرند...
دنیایی که در تاریک ترین واحه هایش
به جستجوی خویش برمی خیزی
تا در انبوهی خاکستری جشم هایی که پیر می شوند
دست هایی که خاکستر می شوند
و قدم هایی که در کوچه های نابهنگام می میرند
بودن را ترانه کنی در گوش های ناتوان زمین ...
من از پروانگی خویش در می یابم
که از پیله در آمدن ... برای رفتن به پیله ای دیگرست ...
شب قطره قطره میبارد
ابرهای تنهایی ضخیم تر میشود
صدای پای ابر بر آسفالت
برگهای زرد و سرخ
تر شدند از گریه ی آفتاب
و دلم زنجیرش را لمس میکند
چه غمگین است
این غروب زندانی ...
در امتداد نگاهت سرابی هست -میدانم
من در ضیافت چشمانت
طعم خشکی و تشنگی و شوریدگی و توهم را -بارها -چشیده ام

«پس از تشییع ...»
آرام گفتم :
بانو ! آن دست های زمخت را می بینی
مزاری برای ما نیز آماده می کند
بانو گفت :
اگر در این شهر ماندیم آری ... برای ماست ...
بانو ! اگر دیوارهای بلند زمانه را شکستیم چه ؟! ...

دیروز ب نا آمدگان این جهان خندیدم........خویشتن در رَهمو ب رفتگان خندیدم
.
وزن کردم با روانم دوزخ و جنت ولی .........این جهان دیدمو و من ب آن جهان خندیدم
.
گر ان که منم منتظرش بود , رسید.............گویید ک در هجر تو ان بغض شدم ,ترکیدم
.
در درونم نیش خندی زنم بر کفر و دین............رسم عشق ورزیدن را با شمشیر فهمیدم
.
خوبان بدور عروسک سَـنگی در طوافند......... من ب دور ان ک دانست, بار ها چرخیدم
.
ان ک کمتر بدانست همواره خوشتر بود........... پس دیوانه شوم که این جهان را دیدم
.
پیشکش باد آن جهان ب منتظران در غمش...........ک من شبانه روز با تو این جهان رقصیدم
مثل ماه ،
پیکرت را به آب سپردی؛
دل شب شکست!
[quote='vamieraz']جدایی روز از آفتاب
روز می آید به پایان سفر
خسته و رنجیده و لنگ و خراب
غصه ها را ریخته در چاه شب
می سپارد تن به نور ماهتاب
از نوازشهای مهر انگیز ماه
دیده اش پر می شود از رنگ خواب
وندرآن رویای شیرین عشقناک
می نویسد تامه ای به آفتاب
"این وداع آخر است ای یار دوش
من فتادم خوش به دام ماهتاب"[/quote]
این خیلی زیباست. قشنگترین شعری که اینجا هست.:-)
شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک