بالهای شکسته
نویسنده:
جبران خلیل جبران
مترجم:
حیدر شجاعی
امتیاز دهید
✔️ بخشی از کتاب:
«هیجده ساله بودم که برای اولین بار، عشق چشمانم را با پرتوهای جادوییاش گشود و روحم را با انگشتان سوزانش لمس کرد، و سِلما کرَمی نخستین زنی بود که با زیباییاش روحم را بیدار کرد و مرا به باغِ عاطفهی والا برد، آنجا که روزها چونان رویا میگذرند و شبهایش چونان جشنهای عروسی است.
سلما کرمی اولین کسی بود که با زیبایی منحصر به فرد خودش مرا آموخت زیبایی را ستایش کنم و با عطوفتش عشق را بر من آشکار کرد؛ او نخستین کسی بود که در گوشم آواز زندگی حقیقی را زمزمه کرد.
تمامی مردان جوان عشق اولشان را به یاد میآورند، میکوشند به همان لحظهی غریب چنگ بیاندازند، به همان خاطرهای که ژرفترین احساسشان را دگرگون کرد و شادشان ساخت، اگر چه رازِ عشق را تلخیای نیز هست. در زندگی هر مرد جوانی، آن هنگام که در بهارِ زندگیاند، «سلما»یی هست که از ناکجا سر راهشان سبز میشود و تنهاییشان را به لحظاتی شاد بدل میکند و سکوتِ شبانهشان را با سحرِ موسیقی میآکند.
هر گاه از لبانِ سلما واژهی عشق به گوشم میرسید، غرق فکر و تأمل میشدم تا معنای طبیعت و مکاشفهی نوشتهها و کتاب مقدس را دریابم. زندگیام اِغما بود و نه بیشتر، خالی مثل زندگی ابوالبشر در بهشت، تا این که سلما مثل ستونی از نور روبهرویم ایستاد. او حوای قلبم بود که از رازها و شگفتی میانباشتش و به من یاد میداد بفهمم معنای زندگی چیست».
بیشتر
«هیجده ساله بودم که برای اولین بار، عشق چشمانم را با پرتوهای جادوییاش گشود و روحم را با انگشتان سوزانش لمس کرد، و سِلما کرَمی نخستین زنی بود که با زیباییاش روحم را بیدار کرد و مرا به باغِ عاطفهی والا برد، آنجا که روزها چونان رویا میگذرند و شبهایش چونان جشنهای عروسی است.
سلما کرمی اولین کسی بود که با زیبایی منحصر به فرد خودش مرا آموخت زیبایی را ستایش کنم و با عطوفتش عشق را بر من آشکار کرد؛ او نخستین کسی بود که در گوشم آواز زندگی حقیقی را زمزمه کرد.
تمامی مردان جوان عشق اولشان را به یاد میآورند، میکوشند به همان لحظهی غریب چنگ بیاندازند، به همان خاطرهای که ژرفترین احساسشان را دگرگون کرد و شادشان ساخت، اگر چه رازِ عشق را تلخیای نیز هست. در زندگی هر مرد جوانی، آن هنگام که در بهارِ زندگیاند، «سلما»یی هست که از ناکجا سر راهشان سبز میشود و تنهاییشان را به لحظاتی شاد بدل میکند و سکوتِ شبانهشان را با سحرِ موسیقی میآکند.
هر گاه از لبانِ سلما واژهی عشق به گوشم میرسید، غرق فکر و تأمل میشدم تا معنای طبیعت و مکاشفهی نوشتهها و کتاب مقدس را دریابم. زندگیام اِغما بود و نه بیشتر، خالی مثل زندگی ابوالبشر در بهشت، تا این که سلما مثل ستونی از نور روبهرویم ایستاد. او حوای قلبم بود که از رازها و شگفتی میانباشتش و به من یاد میداد بفهمم معنای زندگی چیست».
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بالهای شکسته
شکوفه ها پرواز کردند و نیلبک ها آواز
دل نوشته ای از High Flying
تو کار هر نویسنده ای مخصوصا نویسنده های بزرگ نوشته ی قوی و ضعیف وجود داره نباید بخاطر یک نپسندیدن یک داستان بقیه آثارش را تحریم کنی. بعضی نویسنده ها بخاطر فقط یک اثرشون بزرگند. اینچنین است دوست عزیز
بله هنوز سر حرفم هستم. به عقیده بنده این داستان یک داستان ضعیف با یک سوژه به شدت کلیشه ای است. با استفاده از فرمول زیر و ایجاد پاره ای تغییرات میتوانید یک نمونه ازین داستان ها را خلق کنید:
دو عدد شخصیت مثبت در داستان خلق میکنید
این دو نفر عاشق همدیگر میشوند
یک شخصیت منفی در داستان به وجود می آورید (توصیه میشود در ذات این شخصیت منفی ذره ای هم خوبی پیدا نشود)
این شخصیت بد با استفاده از قدرت و یا ثروت خود با معشوق ازدواج میکند
دو شخصیت عاشق داستان ازین اتفاق بسیار حالشان بد است و در غم فراق یکدیگر میسوزند
پیشنهاد میشود برای درآوردن اشک خوانندگان (به خصوص خانم های نوجوان) داستان با مرگ یکی از شخصیت ها تمام شود
نمونه های بسیاری از این نوع داستان ها را میتوان در رمان های ایرانی و فیلم های هندی پیدا کرد. شاید تنها تفاوتشان در سعی نویسنده در شاعرانه تر بیان کردن احساسات دو شخصیت اصلی داستان است.
آقا رضا چرا؟ بگو ما هم بدونیم ! اگه فضولی نباشه!!
الان هم روی حرفات هستی؟