پیامبر و دیوانه
نویسنده:
جبران خلیل جبران
مترجم:
نجف دریابندری
امتیاز دهید
✔️ کتاب فوق در دل خود دو کتاب را شامل میشود:
کتاب اول پیامبر و کتاب دوم دیوانه .
پیامبر جبران درباره همه مسائل رو در روی انسان مانند کار، شادی و اندوه، درد، خوبی و بدی، دوستی، دعا، قانون، مرگ، زیبایی و ... سخن می گوید. همه این سخنان بر این پایه استوارند که سرشت انسان ذاتاً خوب است و دشواریهای زندگی او از اینجا ناشی می شوند که او هنوز تعارض های اساسی زندگی را به جا نیاورده و ماهیت کار و نظام زندگی را چنان که باید دیگرگون نکرده است(پیش گفتار مترجم).
از کتاب
چگونه دیوانه شدم؟
چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب هایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه ها دویدم و فریاد زدم"دزد، دزد"..........
چنین بود که من دیوانه شدم...
بیشتر
کتاب اول پیامبر و کتاب دوم دیوانه .
پیامبر جبران درباره همه مسائل رو در روی انسان مانند کار، شادی و اندوه، درد، خوبی و بدی، دوستی، دعا، قانون، مرگ، زیبایی و ... سخن می گوید. همه این سخنان بر این پایه استوارند که سرشت انسان ذاتاً خوب است و دشواریهای زندگی او از اینجا ناشی می شوند که او هنوز تعارض های اساسی زندگی را به جا نیاورده و ماهیت کار و نظام زندگی را چنان که باید دیگرگون نکرده است(پیش گفتار مترجم).
از کتاب
چگونه دیوانه شدم؟
چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب هایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه ها دویدم و فریاد زدم"دزد، دزد"..........
چنین بود که من دیوانه شدم...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پیامبر و دیوانه
@
خیلی زیباست مرسییی
جبران خلیل جبران بسیار زیبا می نویسد .
عاشقشم .
مترجم : گرتا گرگانی
منبع : مجله آزما
هنگام فرونشتن آب،
بر ماسه ها خطی نوشتم،
و تمامی روح و ذهنم را در آن نهادم،
چون آب بالا آمد بازگشتم تا بخوانمش و بر آن اندیشه
کنم،
بر ماسه ها جز نادانی ام هیچ نیافتم
مترجم : پروین امین زاده
منبع : بخارا
سینه سرخ
ای سینه سرخ، بخوان بخوان! چرا که راز ابدیت
در آواز است.
ای کاش همچون تو بودم، آزاد
از زندان ها و کند و زنجیرها.
ای کاش همچون تو بودم، روحی پروازکنان بر فراز
دره ها
و می نوشیدم نور را همچون باده نوشان از
جامهای اثیری.
ای کاش همچون تو بودم، معصوم، قانع
و سرخوش
و نادیده می انگاشتم آینده را و از یاد می بردم گذشته را.
ای کاش همچون تو بودم سرشار از زیبایی، وقار و
آراستگی
با باد می گسترانیدم بالهایم را برای
تزیین شبنم.
ای کاش همچون تو بودم، اندیشه ای شناور
بر فراز دیاران
و سر می دادم آوازهایم را میان جنگل
و آسمان.
ای سینه سرخ ، بخوان! و بپراکن شور و شیدایی ام را.
من گوش فرا می دهم به آوای درون آوایت
که در گوش جانم زمزمه می کند.
مترجم : گرتا گرگانی
منبع : مجله آزما
با من زاری کنید شما ای دختران آشتارت و همه ی شما، عشاق تموز
به قلبهایتان فرمان دهید تا بگدازند و بیاشویند و خون بگریند، زیرا،
آن که از طلا و عاج ساخته شده بود
دیگر نیست
در جنگل تاریک گراز بر او چیره شده،
و دندان های نیش اش در جان او خلیده،
اکنون او لکه لکه از برگ های سال گذشته،
آرمیده،
و دیگر گام هایش دانه های خفته در سینه بهار را،
بیدار نخواهد کرد.
صدایش با سپیده دم به پنجره ی من نخواهد رسید،
و من تا ابد تنها خواهم بود.
با من زاری کنید، شما دختران آشتارت و همه ی عشاق تموز،
زیرا محبوب من، از من گریخته:
او که چون رودها سخن می گفت؛
او که صدا و مجالش توامان بودند؛
او که دهانش درد سرخی بود شیرین آفریده شده،
او که تلخی لبانش به عسل بدل می شد.
با من زاری کنید بر گرد مزار او، هم چنان که ستارگان زاری می کنند،
و گلبرگ های ماه بر بدن زخمی اش فرو می ریزند،
با اشکهایتان روانداز ابریشمی بسترم را مرطوب کنید،
آن جا که روزگار محبوبم در رویایم آرمیده،
و چون برخاستم،
رفته بود.
از شما می خواهم ای دختران آشتارت و ای شما همه ی عشاق تموز،
سینه هایتان را برهنه کنید و زاری نمایید و آرامش دهید.
چرا که عیسای ناصری مرده است
بنده هم دیگر بزرگ بودم آن موقع؛ 81 - 71 ساله. من یک داستانی نوشتم، فرستادم برایشان بعد دیدم داستان من چاپ شده، منتها درواقع نصف داستان چاپ شده بود. داستان من دو تا محور داشت؛ اینها یک خط داستانی را گرفته بودند، بقیهاش را ریخته بودند دور. گفتند این برنده جایزه داستانی ماست.
بعدا یک گلدان اینقدری به من دادند. چیز مهمی نبود، روکش نقره داشت و بعد از سالها که نقرهاش پاک شد، زیرش مس بود. بههرحال این تنها جایزهای است که بنده بابت فعالیت ادبی تابهحال دریافت کردهام.
من دانشکده ادبیات هم هیچوقت نرفتم. درس و مدرسه را همانطور که زود شروع کرده بودم، زود هم رها کردم. سال نهم مدرسه که بودم از بابت املای انگلیسی تجدید شدم. تابستان را شروع کردم به خواندن انگلیسی و از آن به بعد تا امروز که میبینید، مشغول حاضرکردن درسم هستم.
حالا این شخص که بعدا من شناختماش، شخصی بود که در آبادان یک کتابفروشی داشتند در «بریم» به اسم «الفی» (Alfy). 3 – 2 تا برادر بودند اینها. یکیشان همینی بود که داشت اینجا ترومپت میزد. قرار بود توی همین مراسم ترومپت بزند. بههرحال من آنجا رفتم تماشای این «الفی» که ترومپت میزد توی دستشوری و دیگر یادم نیست که چی شد. بعدش جشن تمام شد و آمدم خانه.
خواهرم به من گفت تو کجا بودی؟ قرار بود آنجا بیایی شعر بخوانی؟ گفتم من که آمده بودم آنجا ولی کسی به من نگفت بیا شعر بخوان! بههرحال آن شعر را ما نخواندیم در مدرسه. تا اینکه 3-2 هفته بعدش از اداره فرهنگ یکی را فرستادند مدرسه ما که این شاگردی که قرار بود شعر بخواند را رئیس اداره فرهنگ خواسته.
اینها هم گفتند بفرما، این است ببریدش. دست ما را گرفتند بردند اداره فرهنگ. آنجا نشستیم و بعد از چقدر ما را صدا کردند. گفت تو قرار بود شعر بخوانی توی مدرسه. چطور شد؟ گفتم نمیدانم چطور شد؟ گفت آنجا صدایت کردیم، این همه دنبالت گشتند نبودی. گفتم من داشتم تماشا میکردم یک نفر را که ترومپت میزد، من رفته بودم تماشای ترومپت.
گفت «خب، آنجا یک جایزهای برایت معلوم کرده بودند که عبارت است از یک دفتری و یک دواتی و یک قلمی. اینجاست، اینها که جلوی من است. این را قرار بود آنجا شعر بخوانی و بهات بدهند. حالا من صدایت کردم این را به تو بدهم. منتها این شعر را برای من بخوان ببینم بلدی بخوانی یا نه».
من هم گفتم بله؛ «شب تاریک رفت و...» تا آخرش. خیلی هم بلند نبود. گفت «خیلی خب! خوب خواندی ولی چرا آن روز نبودی». گفتم «نمیدانم چرا نبودم». خلاصه آمد گوش مرا گرفت و حسابی پیچاند؛ بهطوری که من داشتم به گریه میافتادم دیگر. گفت: «این مال این است که آن روز نبودی. بنابراین گوشت را پیچاندم که بعد از این وقتی قرار است یک جایی باشی، آنجا باشی واقعا. این دفتر و کاغذ هم جایزهات است، بگیر و برو».
من هم دفتر را گرفتم و با چشم گریان برگشتم مدرسه دوباره. خلاصه، این از جایزه اولی که قرار بود به بنده بدهند. بعدا مدرسه ما باز جایش عوض شد، آمدیم به احمدآباد آبادان، کنار یک جایی که زندان آبادان بود که بعدها که من به زندان افتادم، همان جا بودم. این مدرسه که من 3-2 سال آنجا بودم تقریبا چسبیده بود به زندان. یک معلمی داشتیم آنجا به اسم آقای شاکری که معلم ورزش بود و موسیقی و یکی دو تا چیز دیگر. آدم خیلی شیک و جوانی هم بود. با معلمهای دیگر خیلی فرق داشت.
بعد یک خانم مدیری هم داشتیم به اسم خانم رفیعی. زن خیلی خوبی هم بود. این آقای شاکری آمد به خانم رفیعی گفت که جشن نمیدانم چی هست در مدرسه «رازی» (که مدرسه بزرگی بود)، شما هم بهترین شاگردتان را معرفی کنید که آنجا جایزه بدهند بهاش.
خانم رفیعی هم بنده را انتخاب کرد. آنجا که رفتیم، یادم هست که یک پیرهنی تن من کرده بودند که جلوش سبز بود، پشتش قرمز. یک عده دیگری هم بودند که جلوشان قرمز بود، پشتشان سبز. یک عدهای هم پیرهن سفید تنشان بود. اینها که میایستادند و میچرخیدند اینور آنور، پرچم ایران میشد.
من توی صف ایستاده بودم با این پیرهن. به من گفته بودند که گوشت باشد وقتی صدایت کردند بیا جایزهات را بگیر. ما ایستادیم ولی هیچوقت صدامان نکردند. بعد معلوم شد جایزه مرا دادهاند به خواهرزاده رئیس فرهنگ آبادان.