رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر شما صاحب حقوق مادی این کتاب هستید، می‌توانید اجازه نشر رایگان نسخه الکترونیکی آن را به ما بدهید یا آن را از طریق کتابناک به فروش برسانید.
برای اطلاعات بیشتر صفحه «شرایط و قوانین فروش» را مطالعه کنید.
پیامبر و دیوانه
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 179 رای
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 179 رای
✔️ کتاب فوق در دل خود دو کتاب را شامل می‌شود:
کتاب اول پیامبر و کتاب دوم دیوانه .

پیامبر جبران درباره همه مسائل رو در روی انسان مانند کار، شادی و اندوه، درد، خوبی و بدی، دوستی، دعا، قانون، مرگ، زیبایی و ... سخن می گوید. همه این سخنان بر این پایه استوارند که سرشت انسان ذاتاً خوب است و دشواریهای زندگی او از اینجا ناشی می شوند که او هنوز تعارض های اساسی زندگی را به جا نیاورده و ماهیت کار و نظام زندگی را چنان که باید دیگرگون نکرده است(پیش گفتار مترجم).

از کتاب
چگونه دیوانه شدم؟
چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب هایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه ها دویدم و فریاد زدم"دزد، دزد"..........
چنین بود که من دیوانه شدم...
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
کوهالن
کوهالن
1390/03/28

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی پیامبر و دیوانه

تعداد دیدگاه‌ها:
41
منبع : همشهری
---------------------------------------
تاریخ تولد من یک اشکالی دارد؛ در شناسنامه اول شهریور 1308 نوشته شده ولی گویا در زمستان 1309 در آبادان متولد شده‌ام.
علتش هم این است که پدرم گویا خیلی عجله داشته مرا بفرستد مدرسه. 5 سالم بود که مرا فرستاد مدرسه ملی آبادان که خصوصی بود. این مدرسه ملی کمی بعد بساطش برچیده شد.
نمی‌دانم، لابد اشکالی داشت و مرا برای کلاس دوم بردند یک جای دیگر. آنجا گفتند باید از من امتحان بگیرند. معلم‌ها یک ابتکاری کرده بودند آنجا؛ یک کاغذی را این‌قدر سوراخ کرده بودند... این را می‌گذاشتند روی یک کلمه‌ای و می‌گفتند این چیست؟ نوبت بنده که رسید - من شاگرد خیلی خوبی بودم، یک سال هم قبل از این رفته بودم مدرسه ملی - این کاغذ را گذاشتند و گفتند این چیست؟ من گفتم «آش سرد شد». کلمه «سرد» بود. ولی من چون قبلا خوانده بودم می‌دانستم این کلمه توی جمله «آش سرد شد» آمده.
گفتم آش سرد شد. اینها به هم نگاه کردند که یعنی چی؟ یکی دیگر را نشان دادند؛ «سار». گفتم «سارا از درخت پرید». به هم نگاه کردند و گفتند این شاگرد جمله‌ها را یاد گرفته ولی کلمات را نمی‌شناسد، طوطی‌وار یاد گرفته. به‌هرحال بنده را رد کردند. گفتند یک سال دیگر باید کلاس اول را بخواند.
خانواده من نیامدند اصرار کنند یا بپرسند چرا آخر رد کردید. الان اگر یک بچه‌ای را رد کنند... خبر ندارم... ولی فکر می‌کنم خانواده‌اش بیایند بپرسند چرا رد کردید.
ولی من توی کلاس شاگرد برجسته‌ای بودم. یک مدرسه‌ای در آبادان بود به نام «فردوسی». خیال می‌کنم هنوز هم به همین اسم باشد؛ در محله «بوارده» آبادان؛ جزء شهرک‌هایی بود که شرکت نفت درست کرده بود. جشن فارغ‌التحصیلی ششمی‌ها را اینجا گرفته بودند.
خواهر من هم بینشان بود. یک روز رئیس فرهنگ و سه نفر دیگر آمدند به مدرسه ما و گفتند که شاگرد برجسته‌تان کیست؟ می‌خواهیم یک نفر باشد که یک شعری بخواند در آن جشن. خانم معلم‌مان مرا معرفی کرد. گفت این شاگرد خوبی است و شعر هم می‌تواند بخواند.
گفت چه شعری بخواند؟ یک شعری بود توی کتاب درسی کلاس اول: شب تاریک رفت و آمد روز / وه چه روزی چون بخت من پیروز و همین‌طوری الی آخر. این شعر مال یحیی دولت‌آبادی بود. گفتند این را از بر کن و روز جشن بخوان. من از بر کردم و روز جشن ما را برداشتند بردند مدرسه فردوسی. منتها اینها ظاهرا حواسشان نبود که این بچه باید یک نفر مواظب‌اش باشد، نگهداری کند از این بچه.
پیامبر و دیوانه
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک