دالان بهشت
نویسنده:
نازی صفوی
امتیاز دهید
441 صفحه
نازی صفوی در کتاب دالان بهشت، داستان زندگی دختری از خانوادهای بازاری به اسم مهناز را روایت میکند. مهناز در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است و زندگی راحتی دارد. پسر همسایهشان محمد عاشقانه او را دوست دارد. محمد از مهناز زمانیکه تنها 17 سال دارد خواستگاری میکند و این دو زندگی مشترک خود را آغاز میکنند. اما سن کم مهناز باعث بروز رفتارهای ناشیانه از او میشود. رفتارهای خام اخلاقی، عاطفی و فرهنگی مهناز باعث بههم خوردن رابطهی آنها میشود. محمد پس از طلاق به خارج از کشور مهاجرت میکند. در تمام سالهایی که او در خارج از کشور هست مهناز به اشتباهات خود در زندگی مشترکش فکر میکند و سعی دارد شخصیت خود را رشد دهد. محمد بعد از 8 سال به ایران باز میگردد. این دو همدیگر را ملاقات میکنند و متوجه میشوند همچنان عاشقانه یکدیگر را دوست دارند.
نازی صفوی در کتاب دالان بهشت، داستان زندگی دختری از خانوادهای بازاری به اسم مهناز را روایت میکند. مهناز در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است و زندگی راحتی دارد. پسر همسایهشان محمد عاشقانه او را دوست دارد. محمد از مهناز زمانیکه تنها 17 سال دارد خواستگاری میکند و این دو زندگی مشترک خود را آغاز میکنند. اما سن کم مهناز باعث بروز رفتارهای ناشیانه از او میشود. رفتارهای خام اخلاقی، عاطفی و فرهنگی مهناز باعث بههم خوردن رابطهی آنها میشود. محمد پس از طلاق به خارج از کشور مهاجرت میکند. در تمام سالهایی که او در خارج از کشور هست مهناز به اشتباهات خود در زندگی مشترکش فکر میکند و سعی دارد شخصیت خود را رشد دهد. محمد بعد از 8 سال به ایران باز میگردد. این دو همدیگر را ملاقات میکنند و متوجه میشوند همچنان عاشقانه یکدیگر را دوست دارند.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دالان بهشت
مهناز دختر یکی یکدونه ی خانواده ی پنج نفریشان+مادربزرگ هست، شانزده سال دارد و هنوز در دوران خوش کودکی شناور.خاستگاری همسایشون از مهناز و دادن جواب مثبت اون رو با دوران دیگه ای از زندگی آشنا می کنه ولی مهناز فکر میکنه که اینجا پایان راهه، قدر این خوشبختی رو نمیدونه( تعجبی نداره،چون براش زحمت نکشیده!) و با افکار بچگانه مشکلاتی رو پیش میاره! محمد هم که خدا نیست! بلاخره روزی خسته میشه! و بلاخره توی یه دعوای سرنوشت ساز میذاره میره، و بعدا هم غیابی طلاق میگیره و حالا مهناز مونده با یه روخ درب و داغون و دلتنگی معشوق...
باید بگم واقعا(به معنای حقیقی کلمه) از خوندنش خوشحالم! بسیار بسیار آموزنده بود.
جایی خوندم که نویسنده از این سوژه کلیشه ای چه قدر زیبا داستان رو در آورده بود. و واقعا هم حقیقت داره. اگر کتاب رو به فقط به صرف داستانش بخونی باختی! باید از بند بند و جمله های کتاب استفاده برد، اینه که اون رو در مقابل بقیه متمایز میکنه. به نظر من این کتاب یعنی جزئیات! باید به اون ها توجه کرد چونکه اول و آخر داستان کاملا معلوم هست، مهم اون چیزیه که برداشت میکنی.
نمیدونم تا کی باید تو این رمان ها طعنه بزنن به خانواده ها، از اینکه فرزندانشون(خصوصا دختر ها رو) لوس بار میارن، دختر آفتاب مهتاب ندیده یعنی چی؟؟ یعنی خانواده نمیتونه به طور درست تو خونه فرزندش رو آموزش بده!!! این دختر که تو خانواده هم آموزش ندیده وضعش همین میشه دیگه یه زندگی رو با احمقیت تمام می پاشونه! و چه قدر حال کردم که تیکه مینداخت به والدین برا اینکه وقتی که بچه ازدواج کرد که نباید ولش کنی؟ نه به بعضی ها که از دخالت بی جا زندگی بچشون رو خراب می کنن نه به اینا!
این رمان جز پرفروشترین ها در 14 سال اخیر بوده، و جالب اینه که خانم صفوی روانشناسی خوندن(جای تعجب نداره!)
این کتاب نه تنها برای دختر خانوم های جوان عالیه بلکه برا آقا پسر ها هم مطمئنا به درد بخور خواهد بود.
نزدیک به چهار صفحه آچار من از گفته هاشون نت برداری کردم!!...
"وقتی نه درد داری نه بیماری جوالدوز به خودت می زنی و می نالی!"
" آدم وقتی کوچک و جوان است دلش می خواهد بدود و به آینده برسد، از بس عجله دارد درست نمی بیند که دور و برش چه خبر است و افسوس، قدر لحظه ای را که میگذرد نمی داند. وقتی پشیمان می شود و برمی گردد پشت سر را نگاه می کند که دیگر حسرت خوردن فایده ندارد."
" لذت بردن از نادانی بهایی گزاف دارد."
" آدم باید بداند چه میخواهد و چراااااا می خواهد."
"صورت زیبایی که پشتش فکر، اندیشه و شعور نباشد اصلا جذاب نیست!"
"زندگی اگر پرواز باشد دو بال لازم دارد که یکی عشق و دیگری عقل و شعور است."
" قلب و ذهن آدم در یادآوری گذشته ها و از دست رفته ها بی رحم ترین جلادها هستند."
" خیلی وقت ها آدم ها حرف می زنند که در حقیقت حرف نزده باشند و خیلی ها هم میخندند فقط برای اینکه گریه نکرده باشند!"
"زندگی معطل درماندگی های ما نیست، می گذرد و درگذر روز ها بزرگترین مصیبت ها از تو دور می شوند و متعلق به گذشته."
" آن هایی که ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیاش می دانند، راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر است."
- به نظر ميرسد نويسنده براي فرار از بيان مشكلات اقتصادي ابتداي زندگي جوانان و مغوله كار ؛ خانواده محمد و مهناز را متمول و مخصوصا محمد را داراي حقوق كه از سود سهم ارث پدري بدون كار كردن به حسابش واريز مي شود بيان كرده است . در نظر حقير اگر چند سطري به موضوعي كه از خاطر گذشت اختصاص ميافت بسيار داستان حقيقي را كه زايده ذهن سراسر لطيف نويسنده محترم بود حقيقي تر نمايان مي ساخت .
- لحظه رجوع به اول داستان مرا مجاب به گفتن احسنت كرد و آرام كف زدم زيرا ساعت 2 و 30 دقيقه شب است .
- ز همان ابتدا اين انتها را حدس مي زدم ولي بروي خود نياوردم تا از زبان نويسنده بشنوم.
- از خستگي در ساعت 4 بامداد فقط مي نويسم تمام.
و راستش زیاد برام جالب نبود :zzz:
تمام نظرات بقیه رو خوندم دیدم فقط تعداد انگشت شماری با من هم عقیده ان
در صورتی که من کلی خودم رو لعن و نفرین می کردم که چرا وقتمو نگذاشتم واسه یه کتاب ارزشمند تر(?)