زخم خوردگان تقدیر
نویسنده:
فهیمه رحیمی
امتیاز دهید
درباره کتاب :
این رمان شامل سه قسمت فاخته ، هنگامه و بی بی می باشد
گزیده ای از کتاب :
مادر به علامت آری سر تکان داد و گفت:چند سال پیش وقتی پدرت زنده بود و ما کیا بیای داشتیم یکبار خانم پرتوی را دیدم.او مرا به خانه اش سر سفره دعوت کرده بود که فکر میکنم آن سفره هم برای شفا یافتن پسرش انداخته بود اما خواست خدا نبود که او خوب شود و پسره همانطور مجنون باقی مانده.آن وقتها آنها شمال شهر تهران زندگی میکردند و نمیدانی چه خانه و زندگی مجللی داشتند خانه شان بقدری بزرگ بود که نه سرش معلوم بود و نه تهش.اما میدانی پسرک خل چکار کرده بود؟او رفته بود ته باغ برای خودش آلونکی ساخته بود و توی اون زندگی میکرد .راستش را بخواهی من هرگز او را ندیدم اما ملوک خانم میگفت هیچکس حق ندارن به ته باغ نزدیک شود جز باغبون پیر خانه و هم اوست که کارهای پسرک را انجام میدهد.حالا پس از اینهمه سال نه تنها بهتر نشده بدان که بدتر هم شده!من چطورجرات میکنم ترا بفرستم بخانه ای که یک دیوانه آنجا زندگی میکند.اگر یک وقت شب یا نصفه شب او آمد بالای سرت چه کسی به فریادت میرسد؟خانم پرتوی که مریض است و بستری است و آقای پرتوی هم پیرمرد است و قدرت جوانی را ندارد.تو میمانی و یک دیوانه زنجیری مگر من عقلم را از دست داده ام که بگذارم دخترم پایش را در آن خانه بگذارد .من به ملوک خانم گفتم دستت درد نکند با کاری که برای دخترم پیدا کردی اما او قسم خورد که بها الدین جوان بی آزاری است و تا امروز به کسی اسیب نرسانده .او میخواست به من بقبولاند که تو در آنجا آسیبی نمیبینی و حتی از من خواست که اگر حرفش را باور ندارم بروم آنجا و خودم همه چیز را از نزدیک ببینم و بعد که اطمینان یافتم تو را بفرستم اما من گفتم چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی.نه میروم و نه اجازه میدهم که فاخته برود.
بیشتر
این رمان شامل سه قسمت فاخته ، هنگامه و بی بی می باشد
گزیده ای از کتاب :
مادر به علامت آری سر تکان داد و گفت:چند سال پیش وقتی پدرت زنده بود و ما کیا بیای داشتیم یکبار خانم پرتوی را دیدم.او مرا به خانه اش سر سفره دعوت کرده بود که فکر میکنم آن سفره هم برای شفا یافتن پسرش انداخته بود اما خواست خدا نبود که او خوب شود و پسره همانطور مجنون باقی مانده.آن وقتها آنها شمال شهر تهران زندگی میکردند و نمیدانی چه خانه و زندگی مجللی داشتند خانه شان بقدری بزرگ بود که نه سرش معلوم بود و نه تهش.اما میدانی پسرک خل چکار کرده بود؟او رفته بود ته باغ برای خودش آلونکی ساخته بود و توی اون زندگی میکرد .راستش را بخواهی من هرگز او را ندیدم اما ملوک خانم میگفت هیچکس حق ندارن به ته باغ نزدیک شود جز باغبون پیر خانه و هم اوست که کارهای پسرک را انجام میدهد.حالا پس از اینهمه سال نه تنها بهتر نشده بدان که بدتر هم شده!من چطورجرات میکنم ترا بفرستم بخانه ای که یک دیوانه آنجا زندگی میکند.اگر یک وقت شب یا نصفه شب او آمد بالای سرت چه کسی به فریادت میرسد؟خانم پرتوی که مریض است و بستری است و آقای پرتوی هم پیرمرد است و قدرت جوانی را ندارد.تو میمانی و یک دیوانه زنجیری مگر من عقلم را از دست داده ام که بگذارم دخترم پایش را در آن خانه بگذارد .من به ملوک خانم گفتم دستت درد نکند با کاری که برای دخترم پیدا کردی اما او قسم خورد که بها الدین جوان بی آزاری است و تا امروز به کسی اسیب نرسانده .او میخواست به من بقبولاند که تو در آنجا آسیبی نمیبینی و حتی از من خواست که اگر حرفش را باور ندارم بروم آنجا و خودم همه چیز را از نزدیک ببینم و بعد که اطمینان یافتم تو را بفرستم اما من گفتم چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی.نه میروم و نه اجازه میدهم که فاخته برود.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زخم خوردگان تقدیر
غم های زندگی خودمون کم بود با خوندن این جور کتاب ها کمتر هم شد(?)