نگار
نویسنده:
مسعود فیروزآبادی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
سه شنبه ی هفته ی دوم ماه آوریل است. صبح دیرتر از معمول به محل کارم می رسم. قبل از بازکردن در موسسه، صندوق پست را خالی می کنم و دلخور از آن همه تبلیغات چشمم به پاکتی با حاشیه های قرمز و سبز و آبی می افتد که نشانه ای است از نامه هایی که هر از گاهی از ایران می رسد. کنجکاوانه با عجله وارد دفتر کارم می شوم. باز به پاکت نگاهی می اندازم؛ روی آن با حروف لاتین و خط نه چندان زیبایی آدرس موسسه نوشته شده است و در زیر آن با خط بسیار زیبای فارسی نوشته: «برسد به دست آقای سعید» برای آگاهی از فرستنده ی نامه به پشت پاکت نگاه می کنم. نام فرستنده نوشته نشده است. پاکت را باز می کنم و نامه ی درون آن را که با کاغذی به رنگ آبی روشن به دقت تا شده است، باز می کنم و ناخواسته نگاهم به پایان آن سر می خورد. میخواهم بدانم نویسنده ی نامه کیست؟
«نگار تو»!
با دیدن نام نگار آتش به جانم می افتد. آن چنان منقلب و دگرگون می شوم که دیگر نتوانستم نامه را بخوانم.
نگار، نامی بود که من بر روی دختری گذاشته بودم؛ دختری که اولین عشق دوره نوجوانی ام بود. او را به شدت دوست داشتم و او هم می گفت: «من را بیش از همه جهان دوست دارد». آخرین باری که او را دیدم بیش از سی سال پیش بود. در اوج عشق و عاشقی توسط برادرش حمید که ریاضی و فیزیک به او درس می دادم، پیام داده بود که دارد ازدواج می کند و خواسته بود او را فراموش کنم و هرگز به دنبالش نروم و از او سراغی نگیرم...
سه شنبه ی هفته ی دوم ماه آوریل است. صبح دیرتر از معمول به محل کارم می رسم. قبل از بازکردن در موسسه، صندوق پست را خالی می کنم و دلخور از آن همه تبلیغات چشمم به پاکتی با حاشیه های قرمز و سبز و آبی می افتد که نشانه ای است از نامه هایی که هر از گاهی از ایران می رسد. کنجکاوانه با عجله وارد دفتر کارم می شوم. باز به پاکت نگاهی می اندازم؛ روی آن با حروف لاتین و خط نه چندان زیبایی آدرس موسسه نوشته شده است و در زیر آن با خط بسیار زیبای فارسی نوشته: «برسد به دست آقای سعید» برای آگاهی از فرستنده ی نامه به پشت پاکت نگاه می کنم. نام فرستنده نوشته نشده است. پاکت را باز می کنم و نامه ی درون آن را که با کاغذی به رنگ آبی روشن به دقت تا شده است، باز می کنم و ناخواسته نگاهم به پایان آن سر می خورد. میخواهم بدانم نویسنده ی نامه کیست؟
«نگار تو»!
با دیدن نام نگار آتش به جانم می افتد. آن چنان منقلب و دگرگون می شوم که دیگر نتوانستم نامه را بخوانم.
نگار، نامی بود که من بر روی دختری گذاشته بودم؛ دختری که اولین عشق دوره نوجوانی ام بود. او را به شدت دوست داشتم و او هم می گفت: «من را بیش از همه جهان دوست دارد». آخرین باری که او را دیدم بیش از سی سال پیش بود. در اوج عشق و عاشقی توسط برادرش حمید که ریاضی و فیزیک به او درس می دادم، پیام داده بود که دارد ازدواج می کند و خواسته بود او را فراموش کنم و هرگز به دنبالش نروم و از او سراغی نگیرم...
آپلود شده توسط:
محراب
1404/06/10
دیدگاههای کتاب الکترونیکی نگار