هتل پرابلمسکی
نویسنده:
دیمیتری فرهولست
مترجم:
کوشیار پارسی
امتیاز دهید
همه با گزارش و خبر درباره ی پناهجویان آشنا هستند اما همه آن چیزی را که در پشت نرده های مرکز اسکان پناهجویان می گذرد، نمی دانند. دیمیتری فرهولست رفت و خودش را پناهجو معرفی کرد و چند روزی در اردوگاه اسکان پناهجویان آرندونک (بلژیک) ماند. نتیجه اش هتل پرابلمسکی است. تخیل که خشک نزدیک می شود به واقعیت وحشتناک و به زیر پوست خواننده میخزد.
از متن کتاب:
هرجیسا، ۱۹۸۴ - (=دومین شهر سومالی پس از موگادیشو، پایتخت)
به بچه ای که در حال مرگ بود از گرسنگی و من داشتم ازش عکس می گرفتم گفتم: فکر کن من اینجا نیستم کار خودتو بکن.
عصبی بودم و دل ام میخواست قرصی داشتم تا بالا بیندازم و لرزش دستان ام آرام بگیرد. احساس پنهانی داشتم که این عکس موفق من خواهد بود. عکس. این عکسی است که مرا به شهرت خواهد رساند، تا بتوانم بر ارزش بازارم بیفزایم که کاری کند تا به مدیر کل رویتر بگویم بعد به من زنگ بزند چون حالا وقت ندارم. عکاس چنین احساسی دارد. هانری کارتیه برسون عکاس مشهور، وقتی از آن پسرک با دو بطری شراب در خیابان موفرتار عکس می گرفت، چنین احساسی داشت. الیوت ارویت این احساس را داشت زمانی که یک سیاه پوست زبان اش را جلوی عدسی دوربین بیرون آورد. آلفرد استیگلیتز چنین احساس کرده بود که آن دختر زیبا با انگشتان زیباترش درست به موقع دکمه های بارانیش را بسته بود و ادوارد استیچن صدها بار دکمه دوربین را رو به گرتا گاربو فشار داده بود اما زمان تنظیم لنز دوربین احساس کرده بود این است تنها چهره جالب، زیبا و بی نظیر از ایزدبانو. همان احساس را داشتم وقتی بچه ی به حال مرگ از گرسنگی را از نگاه دوربین می دیدم. محشر...
از متن کتاب:
هرجیسا، ۱۹۸۴ - (=دومین شهر سومالی پس از موگادیشو، پایتخت)
به بچه ای که در حال مرگ بود از گرسنگی و من داشتم ازش عکس می گرفتم گفتم: فکر کن من اینجا نیستم کار خودتو بکن.
عصبی بودم و دل ام میخواست قرصی داشتم تا بالا بیندازم و لرزش دستان ام آرام بگیرد. احساس پنهانی داشتم که این عکس موفق من خواهد بود. عکس. این عکسی است که مرا به شهرت خواهد رساند، تا بتوانم بر ارزش بازارم بیفزایم که کاری کند تا به مدیر کل رویتر بگویم بعد به من زنگ بزند چون حالا وقت ندارم. عکاس چنین احساسی دارد. هانری کارتیه برسون عکاس مشهور، وقتی از آن پسرک با دو بطری شراب در خیابان موفرتار عکس می گرفت، چنین احساسی داشت. الیوت ارویت این احساس را داشت زمانی که یک سیاه پوست زبان اش را جلوی عدسی دوربین بیرون آورد. آلفرد استیگلیتز چنین احساس کرده بود که آن دختر زیبا با انگشتان زیباترش درست به موقع دکمه های بارانیش را بسته بود و ادوارد استیچن صدها بار دکمه دوربین را رو به گرتا گاربو فشار داده بود اما زمان تنظیم لنز دوربین احساس کرده بود این است تنها چهره جالب، زیبا و بی نظیر از ایزدبانو. همان احساس را داشتم وقتی بچه ی به حال مرگ از گرسنگی را از نگاه دوربین می دیدم. محشر...
آپلود شده توسط:
کته کتاب
1403/11/17
دیدگاههای کتاب الکترونیکی هتل پرابلمسکی