مروارید
نویسنده:
جان اشتاین بک
مترجم:
محسن سلیمانی
امتیاز دهید
متن کوتاه شده
کینو در تاریک روشن صبح در کومه از خواب بیدار شد. ستارگان هنوز در آسمان می درخشیدند و خروسها بانگ قوقولی قوقویشان را سر داده بودند. کینو چشمانش را گشود و نخست به کویوتیتو که در ننو خفته بود و سپس به همسرش خوانا که کنارش روی حصیر دراز کشیده بود نگاه کرد. چشمان خوانا باز بود. تا آن روز هیچ گاه نشده بود که وقتی کینو بیدار می شد چشمان همسرش بسته باشد همسرش هم به او نگاه می کرد. کینو صدای آرام امواج صبحگاهی را در ساحل شنید. آنگاه بار دیگر چشمانش را بست و گوش به موسیقی ذهنش سپرد. روزگاری مردم او آفرینندگان آهنگهای بزرگ بودند، طوری که هر چه می دیدند و می شنیدند و یا به هرچه می اندیشیدند بدل به آهنگی میشد اینک نیز آهنگی در سر ر سر کینو بود، آهنگِ خانواده.
ناگهان چشمانش به طرف صدای خش خش کنارش برگشت. خوانا بی سروصدا از جا برخاست و با پاهای برهنه و زبر و خشکش به سوی ننوی کویوتیتو رفت. سپس روی ننو خم شد و زمزمه هایی محبت آمیز سرداد. کویوتیتو
لحظه ای چشمانش را گشود و بالا سرش را نگاه کرد و دوباره بست. خوانا به طرف چاله آتش رفت و خاکستر روی زغال را کنار زد و آن را باد زد تا آتش دوباره جان بگیرد. کینو نیز برخاست پتویش را دور سر و دماغ و شانه اش پیچید، کفش صندل به پا کرد و از کومه بیرون رفت تا سپیده دم را تماشا کند...
بیشتر
کینو در تاریک روشن صبح در کومه از خواب بیدار شد. ستارگان هنوز در آسمان می درخشیدند و خروسها بانگ قوقولی قوقویشان را سر داده بودند. کینو چشمانش را گشود و نخست به کویوتیتو که در ننو خفته بود و سپس به همسرش خوانا که کنارش روی حصیر دراز کشیده بود نگاه کرد. چشمان خوانا باز بود. تا آن روز هیچ گاه نشده بود که وقتی کینو بیدار می شد چشمان همسرش بسته باشد همسرش هم به او نگاه می کرد. کینو صدای آرام امواج صبحگاهی را در ساحل شنید. آنگاه بار دیگر چشمانش را بست و گوش به موسیقی ذهنش سپرد. روزگاری مردم او آفرینندگان آهنگهای بزرگ بودند، طوری که هر چه می دیدند و می شنیدند و یا به هرچه می اندیشیدند بدل به آهنگی میشد اینک نیز آهنگی در سر ر سر کینو بود، آهنگِ خانواده.
ناگهان چشمانش به طرف صدای خش خش کنارش برگشت. خوانا بی سروصدا از جا برخاست و با پاهای برهنه و زبر و خشکش به سوی ننوی کویوتیتو رفت. سپس روی ننو خم شد و زمزمه هایی محبت آمیز سرداد. کویوتیتو
لحظه ای چشمانش را گشود و بالا سرش را نگاه کرد و دوباره بست. خوانا به طرف چاله آتش رفت و خاکستر روی زغال را کنار زد و آن را باد زد تا آتش دوباره جان بگیرد. کینو نیز برخاست پتویش را دور سر و دماغ و شانه اش پیچید، کفش صندل به پا کرد و از کومه بیرون رفت تا سپیده دم را تماشا کند...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مروارید