عشقه
نویسنده:
مهرنوش صفایی
امتیاز دهید
خداوند مهربان ، عشقه را با عشق آفرید... و در او همان نمود که در عشق بود. چرا که طبیعت عشقه چیزی جدای از وابستگی جان و بالندگی روح نبود... و خداوند خالق بی نظیری بود... چرا که در طبیعت عشقه ، با همان قلمی بهار و پاییز را منقوش کرد که در وجود عشق، دلبستگی و نفرت را.
و خداوند عشقه خالق بی نظیری بود... او را آفرید و نامش را عشقه یا مهربانک نهاد و بر طبیعت سرشتش ، مهر ، دار دوستی بنیان نهاد و بر قلم سرنوشتش تکیه کردن...، رستن، و به هر بهایی رسیدن را. تا از تفاضل عشقه و عشق ، تنها های تأنیثی بماند، پایمال شده در گذر زمان.
آخر خداوند عشقه را با عشق آفرید... و عشقه ، از عشق آموخت که هر چند مهربانک و دار دوست، می شود مخرب و ویرانگر بود... و اینچنین شد که عشقه بر دل هر گیاهی که رست و بر سر هر دیواری که خانه کرد، هدیه اش ، تباهی و ویرانی بود.
سال های سال کسی عشقه را به نامهربانی باور نداشت... مردم عشقه را با شادی به شاخسار درختان باغ می سپردند و بر سر دیوارهای خانه هایشان می آویختند تا در سایه سار خنکایش... خواب آرزوهایشان را ببینند... اما چه سود... که عشقه همان عشق بود... و سرابش، لاجرعه نوشیده شوکرانی از سر عطش.
موزی پیچکی بود به دخت آویخته ، که در سایه مهربانی و لطف بی دریغش ، پاورچین پاورچین شیره جانش می مکید و تباهش می کرد.
لبالب نمایی بود که تاج سر دیوار می شد و زیر خلعت پادشاهی اش ، آرام ، آرام ریشه در تنه دیوار فرو می برد و ویرانش می کرد.
مرده به جامی از نوش دارو شفا می داد و زنده به جرعه نمی از شوکرانش هلاک می کرد... و اینچنین بود طبیعت عشقه... هم مهربانک بود و هم خون پسند... هم مرهم بود و هم سم ، هم دلنشین بود و هم ویرانگر... آخر خداوند عشقه همان خداوند عشق بود و خداونگار مهربان ، عشقه و عشق را آفرید تا مردمان بذانند که ذات هیچ مهربانکی ، جز ذات بی همتای او ، تا همیشه بر مهربانی و عشق استوار نیست...
بیشتر
و خداوند عشقه خالق بی نظیری بود... او را آفرید و نامش را عشقه یا مهربانک نهاد و بر طبیعت سرشتش ، مهر ، دار دوستی بنیان نهاد و بر قلم سرنوشتش تکیه کردن...، رستن، و به هر بهایی رسیدن را. تا از تفاضل عشقه و عشق ، تنها های تأنیثی بماند، پایمال شده در گذر زمان.
آخر خداوند عشقه را با عشق آفرید... و عشقه ، از عشق آموخت که هر چند مهربانک و دار دوست، می شود مخرب و ویرانگر بود... و اینچنین شد که عشقه بر دل هر گیاهی که رست و بر سر هر دیواری که خانه کرد، هدیه اش ، تباهی و ویرانی بود.
سال های سال کسی عشقه را به نامهربانی باور نداشت... مردم عشقه را با شادی به شاخسار درختان باغ می سپردند و بر سر دیوارهای خانه هایشان می آویختند تا در سایه سار خنکایش... خواب آرزوهایشان را ببینند... اما چه سود... که عشقه همان عشق بود... و سرابش، لاجرعه نوشیده شوکرانی از سر عطش.
موزی پیچکی بود به دخت آویخته ، که در سایه مهربانی و لطف بی دریغش ، پاورچین پاورچین شیره جانش می مکید و تباهش می کرد.
لبالب نمایی بود که تاج سر دیوار می شد و زیر خلعت پادشاهی اش ، آرام ، آرام ریشه در تنه دیوار فرو می برد و ویرانش می کرد.
مرده به جامی از نوش دارو شفا می داد و زنده به جرعه نمی از شوکرانش هلاک می کرد... و اینچنین بود طبیعت عشقه... هم مهربانک بود و هم خون پسند... هم مرهم بود و هم سم ، هم دلنشین بود و هم ویرانگر... آخر خداوند عشقه همان خداوند عشق بود و خداونگار مهربان ، عشقه و عشق را آفرید تا مردمان بذانند که ذات هیچ مهربانکی ، جز ذات بی همتای او ، تا همیشه بر مهربانی و عشق استوار نیست...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی عشقه
انقدر که شخصیت دختره چفت و شل بود و حال بهم زن پسره هم اصا معلوم نبود چجوریه!