آبی خاکستری سیاه
من گمان میکردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه میدانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم
دل هرکس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاط
غزلیات هوشنگ ابتهاج
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه، خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری ن
غزلیات هوشنگ ابتهاج
چه غریب ماندی ای دل!نه غمی،نه غمگساری
نه به انتظار یاری،نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ایست باری
دل من!چه حیف بودی که چنی
آبی خاکستری سیاه
با من اکنون چه نشسنها،خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست...
محشره..خدا رحمتش کنه...
منبت کاری
مری بلای عزیز خوشبحالتون که همچین هنر زیبا و ارزنده ای تو شهرتون فراوونه..
من خیلی به این هنر علاقه دارم و تصمیم دارم برم یاد بگیرم.
رسائل جناب شاه نعمت الله ولی کرمانی - جلد 3
خیلی جالب بود..خوشم اومد
براتون آرزوی موفقیت دارم سمانه عزیز...
غزلیات هوشنگ ابتهاج
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم،این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست...
مححححححشره...!
آئینه جام : دیوان حافظ
سپاس آقای پورفر
هزار و یک شب - جلد ۱
وای مرسی...
کارتون عالیه.....:-)
بانوی جنگل
من این رمانو خیییییییلی دوس دارم...
خیلی جالبه.....