رسته‌ها

قابوس بن وشمگیر
(0389 - 0485 هـ.خ)

عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر وشمگیر زیاری
مشخصات:
نام واقعی:
قابوس بن وشمگیر
تاریخ تولد:
0389/08/03 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
0485/02/05 خورشیدی (96 سالگی)
محل تولد:‌
گرگان
جنسیت:‌
مرد
ژانر:‌
ادیب و پادشاه آل زیار قرن ۴ و ۵ هجری قمری
زندگی‌نامه
قابوس بن وُشْمْگیر ملقب به شمس‌المعالی چهارمین پادشاه زیاریان بود که بعد از برادرش بیستون در سال ۳۶۷ هجری، در گرگان به تخت نشست. او آن هنگام در شهریارکوه طبرستان بود. از بیستون فرزند خردسالی مانده بود که دباج بن بانی گیل پدربزرگ مادری این طفل تلاش می‌کرد تا او را به حکومت برساند، اما تعداد زیادی از فرماندهان و لشکریان زیاری، قابوس را به پادشاهی برگزیدند. قابوس دو دوره حکومت کرد. دورهٔ نخست به آرامی گذشت، اما بعد از مرگ رکن‌الدوله، فرمانروای آل‌بویه، سرزمین‌های تحت حکومت او میان سه پسرش عضدالدوله، مویدالدوله و فخرالدوله تقسیم شد. عضدالدوله و مویدالدوله با فخرالدوله اختلاف پیدا کردند و بین آن‌ها جنگ درگرفت. فخرالدوله به قابوس پناه برد. قابوس از تسلیم فخرالدوله به برادرانش امتناع کرد و میان آن‌ها جنگی درگرفت که قابوس و فخرالدوله شکست خوردند و او به خراسان پناه برد. قابوس قریب ۱۸ سال از حکومت محروم بود و در پناه دربار دیگر شاهان می‌زیست؛ اما با مرگ عضدالدوله و تضعیف آل‌بویه، وی با کمک یاران طبری و دیلمی خود، به گرگان حمله کرد و توانست آن را از آل‌بویه پس بگیرد و دوباره بر تخت بنشیند. قابوس تا سال ۴۰۳ هجری حکومت کرد و بر دامنهٔ متصرفات خود از سوی مغرب افزود و گرگان، چالوس و رویان را ضمیمهٔ قلمرو خود کرد و برخی قلاع قومس را فتح نمود. وی مردی ادیب و شاعر و خوشنویس بود و اشعاری را به فارسی و عربی می‌سرود و دربارش به مرکزی برای حمایت از دانشمندان بدل شده‌بود، اما از سویی در اواخر عمرش سنگدل و خشن شده بود و قتل پرده‌دار مخصوص خود، نعیم، که مرد درستکاری بود، موجب شورش لشکریان و عزل وی از حکومت شد. بعد از قابوس، فرزندش منوچهر به حکومت رسید و کسانی را که برای قتل پدرش توطئه کرده‌بودند، را اسیر کرد و آن‌ها را کشت. آرامگاه وی در برج گنبد قابوس است، که در زمان حیات، به دستور خودش ساخته شده بود.
بیشتر
ویرایش

کتاب‌های قابوس بن وشمگیر
(6 عنوان)

آخرین دیدگاه‌ها

تعداد دیدگاه‌ها:
3


به نام آفریننده هستی

داستان بسیار زیبای دو درویش مسافر !

دو درویش با هم سفر می کردند یکی از آن دو هیچ پولی با خود نداشت اما در جیب دیگری پنج دینار بود .


 درویش بی پول با خیال آسوده راه می رفت و همه جا به آسانبی می خوابید اما دوستش از ترس این که پنج دینارش را بدزدند خواب به چشمانش نمی آمد و همیشه احساس نگرانی می کرد سر انجام آن دو در ضمن سفر ، به سر یک چاه رسیدند.


 شب بود و آن دو نشستند تا استراحت کنند. درویش بی پول دراز کشید و به خواب رفت اما درویش دیگر ، نخوابید و پی در پی به دورو برش نگاه می انداخت و می گفت چه کنم!؟ چه کار کنم!؟


دوستش یکبار بیدارشد و دید هم سفرش نخوابیده است و دلواپس و نگران به نظر می رسد . پس نشست و با تعجب پرسید چرا نمی خوابی؟! چرا نگران هستی آن درویش پاسخ داد راستش را بخواهی من پنج دینار در جیبم دارم و می ترسم اگر بخوابم دزدی برسد و آنرا ببرد !


 دوست اوگفت : پنج دینارت را به من بده تا نگرانی تو را بر طرف کنم . درویش دست در جیبش کرد و دینار ها را به دوستش داد و دوست او هم هر پنج دینار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدی و می توانی با خیال راحت بخوابی.


(بر اساس حکایتی از کتاب قابوسنامه)


حکایتی درخصوص قناعت از قابوس نامه


شیخ الشیوخ شبلی رحمه الله به مسجدی رفت که دو رکت نماز کند و زمانی بیاساید.اندر آن مسجد کودکان تحت تعلیم بودند و وقت نان خوردن کودکان بود. نان همی خوردند.


به اتفاق دو کودک نزدیک شبلی رحمه الله نشسته بودند:یکی پسر منعمی و ثروتمندی بود و دیگری پسر درویشی و در زنبیل این پسر منعم پاره ای حلوا بود و در زنبیل این پسر درویش نان خشک بود.


پاره ای این پسر منعم حلوا همی خورد و این پسرک درویش از او همی خواست. آن کودک این را همی گفت:اگر خواهی پاره ای حلوا به تو دهم،تو سگ من باش.و او گفتی:من سگ توام.پسر منعم گفت: پس بانگ سگ کن.آن بی چاره بانگ سگ بکردی. وی پاره ای حلوا بدو دادی.باز دیگر ب


باز دیگر باره بانگ دیگر بکردی وپاره ای دیگر بستدی. هم چنین بانگ همی کرد و حلوا همی ستد.


شبلی در ایشان همی نگریست و می گریست.مریدان پرسیدند که : ای شیخ ،چه رسیدت که گریان شدی ؟ گفت : نگه کنید که قانعی و طامعی به مردم چه رساند .اگر چنان بودی که آن کودک بدان نان تهی قناعت کردی و طمع از حلوای او برداشتی ،وی را سگ همچون خویشتنی نبایستی بود .



پندهایی_از_قابوسنامه


- سخن ناپرسیده مگوی و از گفتار خیره پرهیز کن. 

- چون باز پرسند، جز راست مگوی. 

تا نخواهند، کس را نصیحت مگوی و پند مده، خاصّه کسی را که پند نشنود که او خود، اوفتد. 

 -در میان جمع هیچ کس را پند مده، از جای تهمت زدن پرهیز کن و از یار بد اندیش و بد آموز بگریز. 

- به غم مردمان شادی مکن تا مردمان نیز به غم تو شادی نکنند. 

 - داد ده تا داد یابی. 

 - خوب گوی تا خوب شنوی.

 - اگر طالب علم باشی، پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و بردبار و کم سخن و دوراندیش. 

 

 عنصر المعالی، کیکاووس بن وشمگیر



عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک