شاه، بیبی، سرباز
نویسنده:
ولادیمیر ناباکوف
مترجم:
رضا رضایی
امتیاز دهید
✔️ بخشی از متن کتاب:
حالا دیگر قطار شتاب گرفته بود. فرانتس ناگهان چنگ زد به پهلویش و خشکش زد که مبادا کیف پولش را با آنهمه چیز گم کرده باشد: بلیتِ سفتِ کوچک، کارت ویزیت یک غریبه با یک آدرس خیلی مهم، و درست خرج یک ماه زندگی به مارک. کیف پول صحیح و سالم و گرم و نرم سرِ جایش بود. خانمهای پیر شروع کردند به تقلا و خشخش، و ساندویچشان را باز کردند. مردِ توی راهرو برگشت، کمی تلوتلو خورد، نیمقدم عقب رفت و بعد که حریف تکان کفِ قطار شد به کوپه آمد. بیشتر دماغش یا آب رفته بود یا از اول درنیامده بود. به همین چیزی که از پل دماغش باقی مانده بود، پوست سفیدی شبیه کاغذ پوستی چسبیده بود، آنقدر هم محکم که حال آدم به هم میخورد. سوراخهای دماغش تمام حجب و حیایش را از دست داده بود و روبهروی هر بیننده وحشتزدهای که قرار میگرفت ناگهان عین دو حفره میشد که تاریک و غیرقرینه بودند. گونهها و پیشانیاش محدوده جغرافیایی رنگهای مختلف بود انواع رنگهای زرد و صورتی، و خیلی هم براق. این ماسک ارثی بود؟ اگر ارثی نبود، چه مرضی، چه انفجاری، چه اسیدی، او را از ریخت انداخته بود؟ دهانش اصلاً لب نداشت. چون مژه هم نداشت، چشمهای آبیاش حالت بهتزدهای پیدا کرده بود. با این حال، لباس مرتبی تنش بود، سرووضع آراستهای داشت و هیکلش هم بد نبود. زیر پالتوی کلفتش کت چهاردکمه پوشیده بود. مویش مثل کلاهگیس صاف و نرم بود. با حوصله زانوی شلوارش را کشید بالا و نشست، و با دستهایش که دستکش خاکستری داشت مجلهای را باز کرد که روی صندلیاش گذاشته بود. رعشهای که بین دو کتف فرانتس دویده بود حالا محدود میشد به احساس عجیبوغریبی توی دهانش. زبانش بدجور زنده به نظر میرسید...
بیشتر
حالا دیگر قطار شتاب گرفته بود. فرانتس ناگهان چنگ زد به پهلویش و خشکش زد که مبادا کیف پولش را با آنهمه چیز گم کرده باشد: بلیتِ سفتِ کوچک، کارت ویزیت یک غریبه با یک آدرس خیلی مهم، و درست خرج یک ماه زندگی به مارک. کیف پول صحیح و سالم و گرم و نرم سرِ جایش بود. خانمهای پیر شروع کردند به تقلا و خشخش، و ساندویچشان را باز کردند. مردِ توی راهرو برگشت، کمی تلوتلو خورد، نیمقدم عقب رفت و بعد که حریف تکان کفِ قطار شد به کوپه آمد. بیشتر دماغش یا آب رفته بود یا از اول درنیامده بود. به همین چیزی که از پل دماغش باقی مانده بود، پوست سفیدی شبیه کاغذ پوستی چسبیده بود، آنقدر هم محکم که حال آدم به هم میخورد. سوراخهای دماغش تمام حجب و حیایش را از دست داده بود و روبهروی هر بیننده وحشتزدهای که قرار میگرفت ناگهان عین دو حفره میشد که تاریک و غیرقرینه بودند. گونهها و پیشانیاش محدوده جغرافیایی رنگهای مختلف بود انواع رنگهای زرد و صورتی، و خیلی هم براق. این ماسک ارثی بود؟ اگر ارثی نبود، چه مرضی، چه انفجاری، چه اسیدی، او را از ریخت انداخته بود؟ دهانش اصلاً لب نداشت. چون مژه هم نداشت، چشمهای آبیاش حالت بهتزدهای پیدا کرده بود. با این حال، لباس مرتبی تنش بود، سرووضع آراستهای داشت و هیکلش هم بد نبود. زیر پالتوی کلفتش کت چهاردکمه پوشیده بود. مویش مثل کلاهگیس صاف و نرم بود. با حوصله زانوی شلوارش را کشید بالا و نشست، و با دستهایش که دستکش خاکستری داشت مجلهای را باز کرد که روی صندلیاش گذاشته بود. رعشهای که بین دو کتف فرانتس دویده بود حالا محدود میشد به احساس عجیبوغریبی توی دهانش. زبانش بدجور زنده به نظر میرسید...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی شاه، بیبی، سرباز